اوست خدایی که خلایق را زنده میکند و میمیراند و چون بهخلقت چیزی حکم نافذ و مشیت کاملش تعلق گیرد، بهمحض اینکه گوید موجود باش، بیدرنگ موجود میشود.
سورهی غافر، آیهی ۶۸
* * *
در حیاط خانهی ما درخت گوجهسبزی هست که همسال من است. این را خانمبزرگ میگوید. خانمبزرگ تعریف میکند همان بهاری که من بهدنیا آمدم نهال کوچک با من پا به دنیا گذاشت. میگوید کسی این درخت را نکاشته. انگار که هستهی گوجهسبزی بیهوا از دست کودکی بازیگوش توی باغچه افتاده و کمکم باد و باران بهاری آن را زیر خاک برده. باغچه را آب میدادند و نهال کوچک کمکم بزرگتر و سبزتر شده. کوچک که بودم خانمبزرگ میگفت این درخت محافظ توست. برای مراقبت از تو به این دنیا آمده.
و اینچنین من تمام روزهای شاد کودکی و نوجوانیام را با درخت بزرگ شدم و درخت نیز با من بزرگ شد. برایش شعر میخواندم، حرف میزدم، نوازشش میکردم و عصرهای تابستان زیر سایهاش مینشستم و به او تکیه میدادم. با هم رؤیا میبافتیم و در خودمان سفر میکردیم. وقتی بزرگتر شدم احساس کردم از حالا به بعد این من هستم که باید مراقب او باشم.
عصرهایی که خانمبزرگ مهمان خانهی ما بود، میآمد کنار من و زیر سایهی درخت مینشست و مثل من با درخت حرف میزد؛ بلند و مهربان. انگار که با کسی مثل خود من حرف میزد. گاه نسیم میان شاخ و برگهای درخت میوزید و خانمبزرگ دانههای تسبیح سبزش را میان انگشتانش میچرخاند. ذکر میگفت و نسیم، ذکرهایش را با خودش بالا میبرد، میان برگهای سبز درخت میچرخاند و بعد دست کبوترها میسپرد و کبوترها آن را به آسمان میبردند. و درخت من بوی آرامش میگرفت؛ بوی آرامش و خدا. انگار پیش از آنکه درخت مراقب من باشد، خانمبزرگ مراقب درخت بود و رسم آسمان را در گوشهایش زمزمه میکرد. درخت بوی آسمان میگرفت و روح مرا پر از آسمان میکرد.
خانمبزرگ میگفت درخت هدیهی خدا به من است؛ هدیهی روز تولدم. خدا خواست من و درخت با هم باشیم و اینچنین شد.
حالا سالهاست عطر ناب ذکرهای خانمبزرگ لابهلای شاخ و برگ درخت من نمیپیچد، اما خاطرهی آسمان و آرامش هنوز در او باقی مانده. خانمبزرگ تسبیح سبزش را روی تاقچه جا گذاشت و رفت. رفت و درخت سکوت کرد.
اینروزها عصر که میشود تسبیح خانمبزرگ را برمیدارم و زیر درخت مینشینم. برایش حرفهای خانمبزرگ را تکرار میکنم و با هم در خاطرهها دور میشویم. آنقدر دور که به روز خلقتمان برمیگردیم. روح سبزمان بوی خاک میگیرد و صدای خانمبزرگ میان نسیم میپیچد: «خدا خواست تو و درخت با هم باشید و اینچنین شد.»