شمردی؛ دیدی روزهای زیادی گدشته است؛ اما برای تو دیگر کلمهای نمانده... شعری نمانده. غصه نمیخوری چون به او باخته بودی اصلاً میخواستی؛ همیشه خودت میخواستی که بازندهاش بمانی تا نقطه ضعفی از تو داشته باشد.
میخواستی همیشه دستهایت جلوی او خالی باشد تا با او کَلکَل کنی... تا وقتش که رسید شعرها را برایش بشماری... کلمهها را یادآوری کنی، با آنها جمله بسازی؛ یک جمله توی مایههای «دوستت دارم!»
* * *
به خودت گفتهای تا اربعین یا حداقل ده روز اول محرم، هر روز یک بار زیارت عاشورا میخوانی. تکیه میدهی به دیوار ساکت و بیحوصلهی خانه و شروع میکنی به سلام کردن... السلام علیک یا...
به او فکر میکنی که سر جانش شرط بسته بود و نگاهش میکنی که چهقدر مصمم راه میرفت و از باختن هیچ چیز در برابر او هراس نداشت...
تو غصهی کلمههایت را میخوردی؛ و او غصه جانش را نمیخورد... فکر میکنی او و هفتاد و دو یارش هم دلشان میخواست دستِ خالی دستِ خالی بشوند؛ در مقابل او جانشان را ببازند و خدا شرط را ببرد.
آنها روزهای رفته را شمردند. دیدند روزهای زیادی نگذشته است؛ ده روز فقط و آنها دیگر نفسی نداشتند تا توی این دنیا بمانند. غصه نمیخوردند. چون جانشان را به او باخته بودند. اصلاً میخواستند همیشه دستهایشان جلوی او خالی باشد! ده روز بیشتر صبر نکردند. رفتند توی میدان و با خالیِ دستهایشان دوباره در مقابل خدای برنده زانو زدند.
* * *
نذر داشتی. حداقل ده روز اول محرم هر روز یک زیارت عاشورا، نذر این بود که امسال بعد از محرم و صفر بتوانی با کلمههایی که باختهای جملههای قشنگتری بسازی!
به جملههای زیادی فکر میکردی. بعضی وقتها جملههایت با بوی قیمهی نذری هم قاطی میشد و با سروصدای دیگ و قابلمههای حاج آقا احمدی که هر سال محرم خرج میداد و میآمد توی حیاط شما بساط قیمه را پهن میکرد!
کمکم بوی قیمه آن قدر توی سرت پیچید که دیگر نتوانستی فکر کنی. آخر این قیمه با همهی قیمهها فرق داشت. همیشه فرق دارد. قیمهی امام حسینع مزهی دیگری دارد همیشه.
خودت هم نمیدانی چرا؛ اما بعد از خوردن سیبزمینیهای داغ روی قیمهی نذری، دیگر هیچ کلمهای برای جمله ساختن توی ذهنت نداری. هیچ جملهای بهغیر از جملههایی که میخوانی توی کلهات ردیف نمیشود.
سلام بر تو ای حسین پسر علیع...! یک بار که سلام میگویی، دیگر توی سرت بهغیر از سلام هیچ چیزی نیست. میفهمی که نمیتوانی روزی یک مرتبه زیارت عاشورا بخوانی.
همین یک سلام برای تمام ده روز اول و شاید برای همه ی ماه محرم تو کافی است. تکرار همین سلام. جواب همین سلام را گرفتن. سلام... سلام... سلام... سلام... سلام.... و هی دهانت متبرک میشود و تمام ده روز اول محرم را مشغول همین جمله میشوی.
نذر داشتی. حداقل ده روز اول محرم هر روز یک مرتبه زیارت عاشورا، نذر اینکه بتوانی با کلمههایی که باختهای جملههای قشنگتری بسازی! چه نذری؟ تو نه فقط کلمههایت را در مقابل او باختهای که زبانت را هم باختهای.
تو هیچ چیز برای گفتن نداری. جملهای برای ساختن نداری. تو، توی همین یک سلام گیر کردهای. السلام علیک یا... و دیگر دهانت نمیچرخد! شرطی برای بردن یا باختن وجود ندارد. کسانی که جانشان را برای شرط خدا بردهاند دل تو را به همین یک کلمه، به یک سلام گیر دادهاند.
جلوتر نمیروی. قیمهی نذری کار خودش را کرده. نذر تو ادا شده است؛ اما نه آنطور که تو میخواستی... بلکه آنطور که باید! همیشه همینطور است. آن چیزی که تو میخواهی با آنچه که باید، فرسنگها فاصله دارد.
تو کلمههایی میخواستی برای این که با آنها بتوانی بگویی دوستت دارم و توی همهی زمین و آسمان پخشش کنی! اما او به تو فقط یک کلمه داد که تا جوابش را نگیری نمیتوانی جملهی بعدیت را بگویی!
وقتی میگویی سلام، اول باید جواب سلامت را بگیری و بعد بروی سراغ احوالپرسی و اصل مطلب! اصل مطلبی نیست... اصل مطلب همان جواب سلام است. تمام شرطها روی همین کلمه میچرخد.
با جرئت بگو سلام و آنقدر بگو تا جوابت را بگیری...
آن وقت با حواس جمع و اعتماد به نفس جلوتر برو و بگو: «دوستت دارم!» حواست باشد! تا روز دهم یا حداکثر تا اربعین بیشتر فرصت نداری!