گاه تلخ و گزنده
پرنده به شاعر گفت: «بیا در حاشیهی شهر زندگی کن. آنجا در آرامش بیشتری میتوانی برایم شعر بخوانی.»
شاعر گفت: «نمیتوانم. من موضوعهای شعرم را از این مردم میگیرم. اگرچه گاه تلخ و گزندهاند.»
پرنده بالهایش را گشود. زخمی کهنه را به شاعر نشان داد و گفت: «همینطور است. این مردم به من دانههای شیرینی میدهند. اگرچه گاه تلخ و گزندهاند.»
آن زمستان
پرنده به برف گفت: «برایت آواز میخوانم به یاد آن شکوفههای سپید بهاری.»
برف گفت: «برایت بال میزنم و میرقصم به یاد بالزدن و رقصیدنت در آن روزگار بهاری.»
پرنده عاشق برف شد و آن زمستان، زمستانی سرد نبود.