یک) انگار هر شهری درون خودش از تصویری ابدی مراقبت میکند. زمان و مکان، تاریخ و جغرافیا درهم میآمیزند تا ارتشی منظم و حرفهایی برای دفاع از حیثیت «تصویر ابدی» شکل بگیرد. ساکنانش بیآنکه متوجه شوند خود را در پرتوی آن تصویر میبینند. غرق در جزئیاتش به دنیا میآیند و میبالند و میمیرند؛ و شگفت اینجاست که این تصویر بنیادین چنان ساده و بدیهی است که خیلی وقتها از شدت رؤیتپذیری دیده نمیشود یا لااقل در تحلیلهای شهری جدی گرفته نمیشود. انگار از فرط حضور غایب است و با آنکه سفت و سخت در ناخودآگاه و حافظه تاریخی شهر ریشه دوانده، به دنیایی پیشاکلامی تعلق دارد. به زبان آورده نمیشود. هست. همینی هست که هست و ختم کلام. یک راه شناخت شهرها شناخت و کاوش در این تصاویر بنیادین است.
تهران در پای رشته کوه البرز بنا شده. کوههایی با ارتفاعی بیش از 3هزار متر. تقریبا هر تهرانی خاطره یا عکسی از کوههای شمال تهران یا تفریحگاههایی همچون درکه و دربند و بام تهران دارد. از خود و دوستان روبهروی لانگشاتی از شهر عکس انداختن و از دیدن دود معلق برفراز شهر تأسفخوردن و در شب چشم به ماه کدر و محو و مغموم دوختن. صعود میکنیم و ارتفاع میگیریم تا شهر را ببینیم و در حقیقت نبینیم. عکسی را تصور کنید که شما و دوستانتانجلوی نمایی از بالای تهران ایستادهاید و پشت سرتان در فاصلهای نزدیک، برجهای برافراشته شمال تهران از اویندرکه تا کاشانک قد کشیدهاند. با توجه به شیب تند کوهپایهای تهران، هرچه تصویر عقبتر برود و اصطلاحاً پرسپکتیو بگیرد، ساختمانها کوچک و از ارتفاعشان کاسته میشود. در چند سال اخیر هیبتی هم به نام برج میلاد به این تصویر قدیمی اضافه شده. ارتفاعی لاغر در برابر ارتفاع پَتوپهن کوهستان. سربازی خلع سلاح در برابر سد سکندری سراپا مسلّح. به این تصویر بازخواهیم گشت، اما بد نیست عجالتا نامی روی آن بگذاریم. وضعیت ما نسبت به تهران در این حالت «بیرونی» است. تهران بیرون ماست. پیش روی ما آن پایین؛ و این ما هستیم که به آن مینگریم.
اما انگار استانبول، این دروازه ورود به اروپا برای آسیاییها از تصویر دیگری جان میگیرد. بندری دوپاره و محاط با 3 دریا. دورتادور آب است و ساحل. شهروندان این شهر نه یکبار، بلکه هزارانبار به بُسفر و دریای مرمره چشم دوختهاند. کشتیها را شمردهاند و ملال و غم مشهور استانبول را چرتکه انداختهاند. عکس و خاطرات جمعی بیشتر از آنکه در کنار بناهای تاریخی شهر باشند پشت به دریا و بسفر شکل میگیرند. حتی توریستها تا پایشان به استانبول وا میشود جذب چنین تصویری میشوند. از خویش در ارتفاع صفر و همسطح دریاهای آزاد عکس گرفتن. نسبت ارتفاعی در اینجا مهم است، ولی آنچه مهمتر است و به تصویر بنیادی شهر برمیگردد، نگاه خیره به دریاست. در این وضعیت علاوه بر دوربین این خود شهر است که توان نظارهکردن مییابد و حیرتزده به دریای پیرامونش مینگرد. در تقابل با آنچه درباره تهران گفتیم میتوان این تصویر را «درونی» نامید. شهر دیگر صرفا ابژه دیدن نیست بلکه «سوژه» است و توان نگریستن دارد. دوربین خیالی ما با شهر یکی میشود. در این حالت با زمان/ مکانی روبهرو هستیم که از خود فراتر میرود و در سطحی بینهایت غرق میشود. مصلوب و بسته نیست. خلع سلاح نیست. مسلح است. نکتهای دیگر. تقریبا در هر عکسی که در ساحل استانبول گرفته میشود، علاوه بر دریا نیمه دیگر شهر بر ساحل دیگرش نیز دیده میشود. استانبول به نیمه دیگر خود، به نیمه جداافتاده خود خیره میشود و تمایل به وحدت را درون عکس فرضی «درونی» میکند؛ و این نکته به وضعیت «درونی» استانبول شدتی مضاعف میبخشد.
دو) تا جایی که به زیباییشناسی شهری برمیگردد ایندو تصویر 2 نوع متفاوت از زیبایی را پیشنهاد میکنند. وضعیت بیرونی تهران دربرگیرنده تصویری مبتنی بر «شکوه و تعالی» است. این اصطلاح احتمالاً بهترین معادل برای مفهوم sublime در انگلیسی و لاتین است. نوعی دریافت امر زیبا که مقصود رمانتیکهای اوایل قرن نوزدهم اروپا بود. انسان مقهور در برابر طبیعت چارهای ندارد جز آنکه در برابر عظمت طبیعت سر تسلیم فرود بیاورد و در «شکوه» آن غرق شود و با احساس یگانگی با طبیعت «تعالی» را تجربه کند. در این دریافت از زیبایی، طبیعت، آغوش امن مادرانه برای پناه بردن و پناه گرفتن است. عنصر مسلط است و انسان حداکثر جزئی پویا از آن است، نه حتی مغز متفکر آن. هرچقدر هم «طبیعت ثانوی» یعنی تاریخ و اجتماع زور بزند به گرد پای تأثیر قهری طبیعت بدوی نمیرسد. ارتفاعات تهران در نهایت کمال به این تصویر اساطیری جان بخشیدهاند.غولهایی اساطیری که بر زندگی روزمره شهروندان سایه انداختهاند. چشمهایی ناظر که همگان را با تسلط کامل تحت نظر دارند. بهترین قاب برای بیان این نوع زیبایی، تابلوی مشهور نقاش رمانتیک آلمانی، کاسپار دیوید فردریک به نام «مرد سرگردان برفراز دریای مه» است. در این اثر، شخصیت آرمانی مخلوق رمانتیکهای آلمانی و فرانسوی، مردی بوهمی با عصا و ظاهر عجیب و نامأنوس و تیپ شدیدا شهریاش از روی قله به فضای مهآلود روبهرویش خیره شده. میتوان فرض کرد در تهران جای این مه را هوای سربی دودآلود گرفته و ما مردان و زنان سرگردان در هربار رفتن به کوهستان ترازی منفی از شکوه و تعالی را تجربه میکنیم. از آنجا که اساسا مبنا و درونمایه این فرم از زیبایی بصری بر اساس «فاصله» شکل گرفته، نوعی اغراق در حذف جزئیات در آن به چشم میخورد. به قصد رسیدن به «وحدت و کلیت» از جزئیات خیابانها و آدمها چشم پوشیدن. دوربین را بالا و بالاتر بردن و پانورامایی از شهر عکس گرفتن. پیشنهاد اصلی این دریافت از زیبایی، غرق شدن در کلیت تهران است. کلیتی لاجرم مبهم و رازآلود که از هر تعریفی میگریزد. چارچوبپذیر نیست و در یک معنا کیفیتی رمانتیک و پیشامدرن دارد.
زیبایی استانبول اما قصه دیگری دارد. ارتفاع و فاصله نقش چندانی بازی نمیکند. استانبول مخصوصا قسمت آسیاییاش برج و آسمانخراش کم ندارد، اما برجهایش انگار عامدانه است که در تصویر بنیادین شهر شریک نمیشوند. زیباییشناسی استانبول بر اساس دورشدن از شهر و ارتفاع گرفتن بنا نشده. کسی بالای برجها نمیرود تا از آن پایین عکس بگیرد. چنین کاری لااقل عمومی نیست. برعکس، توریستها و حتی اهالی شهر برای خلق بهترین خاطره از گشتوگذار شهریشان سوار قایقهای تفریحی میشوند و به جزایر نزدیک میروند و از نیمه آسیایی و اروپایی، عکسهایی «همسطح» و «همتراز» میگیرند.
عکسهایی مملو از جزئیات ساختمانها و آدمها. زیبایی شهر در این حالت «طبیعی» نیست و آشکارا «اومانیستی» است. عنصر قاهر و مسلط وجود ندارد. تصاویر منجر به شکوه و تعالی نمیشوند و برعکس، دریافت دیگری از امر زیبا را که مبتنی بر «صمیمیت و همدلی» یا در اصطلاح خاص زیباییشناسان «سمپاتی» است پیشنهاد میدهند. نور و رنگ استانبول در تصاویر تفاهمبرانگیز به حرکت درمیآیند و ناظر و موضوع نظاره در کنار هم و با هم معنا میگیرند. تودههای توریست و عابران پرسهزن در خیابان استقلال و میدان تقسیم درک متفاوتی از شهر را بازتولید میکنند. زیبایی در اینجا مبتنی بر طبیعت ثانوی است و این تاریخ و جامعه است که زیبایی چندوجهی و گونهگون و متکثر را پدید میآورد. زیبایی مطلوب زیباییشناس مشهور قرن بیستم، والتر بنیامین. احضار تاریخ و گذشته به زمان حال. جان بخشیدن به تکههای پراکنده تاریخ در پازلی که به شکل دلپذیری چند قطعهاش گمشده. در یک کلام زیبایی مدرن. اگر نخواهیم به سوءتفاهمات کلمه مدرن دامن بزنیم میتوانیم این نوع از زیبایی را «معاصر» بدانیم. استانبول برخلاف تهران دارای زیبایی «معاصر» است؛ یعنی علاقه دارد گذشته و حال و آینده را با همدیگر «همعصر» کند و زمان و مکان و انسان را در سطحی همتراز پیش ببرد.
در تهران مکان بالاتر از زمان ایستاده است. کوهستان شمالی بیاعتنا به زمان میلیونها سال است پابرجا و ثابت آن بالا جا خوش کرده و «انسان»اش نیز بالاتر از مکان و زمان ایستاده و برفراز قله به پاییندست خیره شده. در اینجا یک خلأ شکل میگیرد. فاصله بیش از حد و دور شدن از موضوع دیدن (شهر) درک عمومی شهروندان از زمان و مکان را بیاعتبار و حساسیت فضاییمان را در یک «ناکجا و بیزمان» حل و معلق کرده است. وقتی از بام تهران به شهر نگاه میکنیم دقیقا نمیدانیم به کجا نگاه میکنیم. کلیتی گنگ و اصم را پیش رو داریم بدون هیچ مکان نشانهای. در استانبول برعکس، ریتم زمان شهری با ریتم مکان هماهنگ است. منارههای متعدد شهر موقعیت عابر را مشخص میکنند و همزیستی مسالمتآمیز بافت سنتی و سازههای مدرن کلیت بخشیدن به شهر را ناممکن میکند. در استانبول میلی به یکی شدن «زورکی» با تصویری کلی و انتزاعی وجود ندارد.
سه) اگر به روحیه تاریخی شهروندان و حاکمان ایندو شهر نگاه کنیم میتوانیم تأثیر این تصویر بنیادین را به شکل موجزتر و بهتری پی بگیریم. تهران شاید به واسطه کوهپایهنشینی «بلندپرواز» است. این عبارت را باید بادقت به کار برد. به علت همین بلندپروازی شهروندانش همیشه در طلب پیشرفت هستند. باید در جایگاه بالاتری باشند که هنوز به آن نرسیدهاند. سیاستهای شهری از همان اول، از دوره ناصری تا دوره پهلوی بر مبنای درکی کاریکاتوری از بلندپروازی شکل گرفته. خیابانبندیها. اتوبانها و شهرکسازیها. آثار این مدرنیته ناهمگون که فقط و فقط به خاطر یک بلندپروازی بیریشه دامنگیر فضای ذهنی و عینی شهروندان شده به این سادگی قابل زدودن نیست. برخلاف جاهطلبی نابجا و تمنای خواستن چیزی که ظرفیت به دست آوردنش وجود ندارد، استانبول غرق حس دیگری است. این پایتخت باشکوه بیزانس و عثمانی، این وارث خردوخاکشیر اضمحلال امپراتوریای که روزگاری از عربستان تا بالکان را در سیطره خود داشت، خوب میداند عواقب بلندپروازی چیست. هرچند هنوز نیمنگاهی به گذشتهاش دارد، ولی سعی کرده تصویر و در نتیجه احساس بنیادین شهروندانش را عوض کند و ترکیب توأمان بغداد و پاریس باشد. ترکیب داستانهای هزارویک شب و ملودرامهای عاشقانه پاریسی. شاید تنها تعبیری که برای این احساس میتوان یافت «عشق» باشد. نه عشق کلاسیک فرهاد و شیرین. عشقی که به تنهایی و فردیت و خلوت آدمها احترام میگذارد. میخواهد بستر امنی برای برابری میان آدمها و برابر شدن در نقطهای مشترک به نام احساس انسانی باشد. شهر در این حالت مجموعهای از نقاط بارورشده از خاطره و انباشتشده از جرقههای آینده است تا احتمال دیدارهای انسانی و ملاقاتهای تصادفی بالا برود. «همترازی» و برابری استانبول ضریب مؤثر افزایش عشق عمومی است؛ و این نکتهای است که تهران باید به خاطر داشته باشد. بلندپروازی بر نوعی کمالطلبی ضمنی دلالت دارد و عشق عمومی بر «مهار» قدرت.