همشهری آنلاین-علی ملائکه: امسال رشته کتاب‌های چهار جلدی مشهور سر آنتونی کنی با نام "تاریخ جدید فلسفه غرب*" به اتمام رسید.

آنتونی کنی در مراسمی که برای گرامی‌داشت تکمیل این رشته کتاب‌ها برگزار شد، سخنانی ایراد کرد که در زیر آن را می‌‌‌آوریم:

دو تاریخ فلسفه حاصل کار یک نفر بر این حوزه در نیمه دوم قرن بیستم تسلط داشته است. یکی تاریخ مختصر یک جلدی برتراند راسل؛ دیگری تاریخ ده‌جلدی پدر روحانی یسوعی کاپلستون.

هر یک از این کتاب‌ها مزایا و معایب خاص خودش را دارد: کتاب راسل درخشان بود، اما به لحاظ تاریخی غیرقابل اعتماد؛  کتاب کاپلستون به طرز آراسته‌ای معقول نوشته شده بود، اما متنی است تقریبا ملال‌آور.

 مورخ فلسفه به طور ایده‌‌آل باید مانند کاپلستون بخواند و مانند راسل بنویسد.

متاسفانه من از عهده هیچکدام از این دو کار بر نمی‌‌آیم؛ نه نمی‌توانم با دانش‌پژوهی تمام‌عیار مانند کاپلستون رقابت کنم، نه می‌توانم سبک بی‌همتای راسل  را تقلید کنم که جایزه نوبل ادبیات را برای او به ارمغان آورد.

من هدفی میانه را انتخاب کردم: دقیق‌تر بودن از راسل و سرگرم ‌کننده‌تر بودن از کاپلستون.

مردم از من می‌پرسند که از این همه سال خواندن و نوشتن چه آموخته‌ام.

اول از همه باید بگویم چیز زیادی نیاموخته‌ام. قضاوت من درباره بزرگترین فیلسوفان، اکنون که این تاریخ را به پایان رسانده‌ام همانی است که در هنگام شروع نوشتن آن بود. من افلاطون، ارسطو، آکویناس، دکارت، کانت و ویتگنشتاین را در فهرست شش فیلسوف بزرگ خودم قرار می‌دهم.

با این حال در سطحی پایین‌تر، نظرم درباره برخی از فیلسوفان به کلی تغییر کرده است. فیلسوفانی بوده‌اند که پیش از این تحسین‌شان نمی‌کردم، و اکنون بسیار ستایش‌شان می‌کنم -  چهار نفر ار این گروه پلوتینوس، آبلارد، شوپنهاور و هایدگر هستند.

انتظار نداشتم که هایدگر را تحسین کنم، و هنوز ادعا نمی‌کنم که او را درک می‌کنم. اما از موضعی از عدم درک او و اعتقاد به اینکه او ارزش درک کردن ندارد، به موضعی از درک نکردن او و آرزوی اینکه او را درک می‌کردم، رسیده‌ام.

از من پرسیده‌اند که آیا هیچ فیلسوف بزرگی بوده است که هنگامی که او را بهتر شناخته‌ام، در برآوردهایم تنزل مقام پیدا کرده باشد.

جواب جدی این است که نه، گرچه مسلما به این دریافت رسیده‌ام که لایب‌نیتز بیشتر یک زبان‌باز بود.

من هم‌چنین به این درک رسیدم که برخی از چیزهایی که من و دیگران فکر می‌کردیم در دکارت اصیل است، در واقع در فلسفه اواخر قرون وسطی پیش‌پاافتاده بودند.

اما این مسئله نظر من را درباره اینکه او یکی از بزرگترین فیلسوفان است، تغییری نداد:
او گشاده‌دستانه آنچه را ملک طلق نخبگان اسکولاستیک شمرده می‌‌شد، به مردم دنیا داد. در واقع دکارت اولین فیلسوفی بود که به صراحت برای زنان نوشت.

اما این خصوصیت نباید او را قهرمان فمینیست‌ها کند. هنگامی که پرنسس الیزابت (دختر عموی شاه چارلز اول) دکارت را در یک مباحثه فکری در مورد رابطه ذهن با بدن شکست داد، به گفتن این سخن به پرنسس کشانده شد که سر زیبایش را برای این موضوعات به زحمت نیندازد. دکارت به او هشدار داد که مطالعه متافیزیک برای سلامتی زنان زیان‌آور است.

اکنون که سه جلد دیگر پس از جلد اول درباره دنیای باستان نوشته‌ام، هنوز فکر می‌کنم که افلاطون و ارسطو بزرگترین فیلسوفان دوران‌ها بوده‌اند. مدت درازی در مورد اینکه کدامشان بزرگتر هستند، سرگردان بودم. اکنون فکر می‌کنم راه‌حلی برای این پرسش پیدا کرده‌ام.

افلاطون به عنوان یک فیلسوف در میان آن دو بزرگتر است - در واقع بزرگترین فیلسوف تا  زمان حاضر- زیرا او در واقع این موضوع را به رشته سخن درآورد. دیالوگ‌های او هنوز یکی از بهترین معرفی‌ها برای فلسفه به حساب می‌آیند، چرا که پیش از آنکه هیچ اصطلاح فنی فلسفی ابداع شده باشد، با زبان عادی نوشته  شده‌‌اند.

او هیچ سلف واقعی در آنچه اکنون ما به عنوان فلسفه به آن می‌اندیشیم نداشت، گرچه مرشدانی الهام‌بخش مانند هراکلیتوس و نوابغ دیوانه‌نمایی مانند پارمنیدس قبل از او وجود داشتند.

اما اگر افلاطون بزرگترین فیلسوفان است، ارسطو بزرگترین  نابغه همه‌کاره است. او فلسفه را ابداع نکرد، او علم را اختراع کرد و او نه تنها پیشگام بزرگ زیست‌شناسی، جانورشناسی، روانشناسی و سایر علوم بود: او  پدیدآورنده کل ایده یک رشته علمی بود.

اگر ما به علم به عنوان یک تحقیق تجربی همکاری‌کننده که در موسسه‌های پژوهشی  دارای یک کتابخانه انجام می‌شود، و به از طریق برنامه درسی دوره‌های آموزشی به نسل‌های آینده انتقال داده می‌شود، آنگاه ما از چیزی صحبت می‌کنیم که برای اولین بار در حلقه ارسطو رخ داد.

ارسطو هم چنین چهره‌ای تسلی‌بخش در زمینه‌ای خانگی‌تر است.من بسیار خوشحالم که امشب در اینجا  همسرم و اعضای خانواده‌ام حضور دارند.

اما یکی از چیزهای محزون‌کننده که از بررسی بیست و پنج قرن تاریخ بروز می‌کند این است که فلسفه و زندگی زناشویی در بالاترین درجه  به نظر ناسازگار می‌آیند.

آدم می‌تواند فهرستی قابل‌قبول از چندین فیلسوف بزرگ در طول اعصار را جمع آوری کند: افلاطون، آگوستین، آنسلم، اکویناس، اسکوتس،اکهام، دکارت، اسپینوزا، لاک ، هیوم، کانت، کی‌یرکگارد، ویتگنشتاین. همه اینها مجرد بودند.

در میان فیلسوفان بزرگ تنها ارسطو و کارل مارکس را می‌توان متاهلانی شادمان خواند.
البته مارکس‌ها را نمی‌توان الگویی از یک خانواده شاد خواند، زیرا هر سه کودکشان تا حد مرگ گرسنگی کشیدند.

در مقابل ارسطو نشان می‌دهد که یک فیلسوف نه تنها می‌تواند ازدواجی شادمان بلکه فرزندانی به دردبخور هم داشته باشد.

پسر او نیکوماخوس تکه‌های باقیمانده از سخنان پدرش را جمع کرد و آن را به صورت یکی از پر فروش‌ترین کتاب‌هاب اعصار، اخلاق نیکوماخوسی درآورد.

در میان مجلدات تاریخ من نوشتن آخرین جلد از همه مشکل‌تر بود، زیرا نزدیک‌ترین همه به دوران ما بود.

من خوشیخت بوده‌ام که با  بسیاری از بهترین فیلسوفان نیمه دوم قرن بیستم آشنا بوده‌ام:‌ گیلبرت رایل، جان آستین، پیتر استراوسون، الیزابت آنسکومب، ون کواین، دانالد دیویدسون.

این وضع امتیاز بزرگی به حساب می‌آید، اما مشکلات خودش را هم دارد. به زودی فهمیدم که همه آنها ذهن بسیار برتری از من دارند و نمی‌توانم امید داشته باشم که با آنها به عنوان یک فیلسوف مبدع رقابت کنم.

برای همین به این نتیجه رسیدم که بهترین استفاده از استعدادهای من این است که مورخ فلسفه شوم و حداکثر سعی‌ام را برای کمک به دیگران برای آشنایی با این کمک کنم که با این ذهن‌های بزرگ گذشته آشنا شوند.

*چهار جلد تاریخ نوین فلسفه غرب شامل "فلسفه باستان"، "فلسفه قرون وسطی"، "ظهور فلسفه مدرن" و "فلسفه در دنیای مدرن"‌ هستند.

http://blog.oup.com