مفصل از آن رو که ایران زمین از روزگاران باستان؛ یعنی در دوران پیش از اسلام برخوردار از - اگر نگوییم فلسفه در معنایی که با افلاطون و ارسطو پا به عرصه نهاد- گونهای اندیشه حکمی- عرفانی بود که شاید بتوان نقطه اوج آن را درگاهان زردشت و سپس ادامه آن را در پس از اسلام در فلسفه اشراقی سهروردی جستجو کرد.
این اندیشه که از آن به حکمت خسروانی یا حکمت فهلویون- به تعبیر شیخ اشراق- یاد میشود، از جنبههای رازورزانه تهی نبود. حکمت مغانی غیر از ریشههای پیش زردشتی، زردشتی، میترایی، مانوی، گنوستیکی، در پس از اسلام، از معارف اسلامی و قرآنی نیز سیراب شد.
این مهم را میتوان با نگاهی به مجادلات اجتماعی و فکری یکی، دو سده نخست هجری به عیان دید و رگههای آن را بازیافت. چنین بود که سهروردی، میراث بر گنجینهای شد که صدها سال پیش از وی بالیده بود. اگر چه نمیتوان نقش سهروردی را در نوزایی وبالاندن این حکمت دیرینه از یاد برد.
اما این همه داستان فلسفه در ایران نیست. فلسفه در ایران آبشخور دیگری هم دارد که آن فلسفه یونان است. چه آشنایی ایرانیان با فلسفه یونان را به پیش از اسلام باز گردانیم و چه به پس از اسلام، در یک امر نمیتوان گمان راند و آن اینکه ایرانیان به ویژه پس از اسلام در آشنایی با آرای افلاطون و ارسطو و بهرهبرداری از فلسفه و منطق آنها، مبدع فلسفه جدیدی با عنوان فلسفه اسلامی شدند.
این دو نحله فلسفی، یعنی اشراقی و مشایی، اگر چه از رقابتی ظریف برخوردار بودند؛ اما نقاط مشترکی نیز با هم داشتند، که از آن میان میتوان به تاثیر معارف اسلامی و فلسفه یونان بر هر دو آنها اشاره داشت.
گرچه در نحوه و چگونگی تاثیرپذیریشان از این دو آبشخور یکسان نبودهاند. این بود، تا ظهور ملاصدرا- شاید آخرین فیلسوف مکتبساز اسلامی- که این دو نحله مهم فلسفی به هم میپیوندند. به بیانی، ملاصدرا جامع عصاره کل مجاهدتهای فکری یک ملت در تاریخ چند صد ساله خود بود.
اما از زاویهای دیگر، ملاصدرا؛ واپسین فیلسوف اسلامی، درست مصادف با دکارت؛ یعنی نخستین فیلسوف دوران مدرن بود. از این پس، فلسفه اسلامی، نیرویی تازه نفس و
بالنده را هماورد خود میدید و شگفت آنکه چراغ فلسفه اسلامی حتی با ظهور فیلسوفانی چون حاج ملاهادی سبزواری، شیخ علی زنوزی، سید کاظم عصار و سید جلال الدین آشتیانی در دوران معاصر، پر فروغتر نگردید.
امروزه در ایران معاصر، فلسفه در حال و هوایی دیگر گام میزند. وضعیتی که چندان امیدوارکننده نیست. از سویی، فلسفه اسلامی با آن همه غنای خود، از تب و تاب افتاده و هیچگونه نوآوری و تحول تازهای در آن رخ نمیدهد. یکی از دلایل این امر، عدم ارتباط فلسفه اسلامی با متن پویای جامعه است.
از سویی دیگر، ورود سیل آسای گزارشهای متنوع و گونه گون از فلسفه مدرن را - گرچه نمیتوان سودمندی آنها را نفی کرد- به جامعه معاصر ایران شاهدیم.
به گونهای که امروزه عطش سیری ناپذیری در فراگیری این نوع فلسفهها، در جامعه نمودار شده است. با توجه به این وضعیت چه انتظاری میتوان داشت؟ چه میتوان کرد؟ امکانات ما چیستند؟ تفکر ما در کجا استقرار دارد؟
آیا باید چشم به تعاطی میان فلسفه مدرن و فلسفه ایرانی- اسلامی داشت؟ این پرسشها تا بینهایت ادامه دارند، چرا که امر تفکر پرسشزاست، اما یک نکته کاملا آشکار است و آن اینکه؛ باید در جستجوی تفکر بر آمد.