انسان، حریص و کمطاقت آفریده شده است.
سورهی معارج آیهی ۱۹* * *
نشستهام زیر گنبدکبود و به بادبادکی که هرلحظه بالاتر میرود نگاه میکنم. زانوهایم را بغل کردهام و تصور میکنم «دنبالهی پرواز» داشتن چه طعمی دارد؟ زیر گنبدکبود تو نشستهام و به بادبادک آسمان تو فکر میکنم.
اول خواستم راه بروم. بعد خواستم حرف بزنم. خواستم دویدن را تجربه کنم. خواستم دوستم داشته باشند. خواستم الفبا یاد بگیرم. دوست پیدا کنم. برای خودم باغچهای داشته باشم. خواستم باران که میبارد چتر داشته باشم. بهار که میرسد پنجرهای برای تماشایش داشته باشم. تابستان، کولهای برای سفر داشته باشم و زمستانها فنجانی چای برای گرم شدن.
از وقتی به دنیای زمینی تو آمدم، خواستهام. و تو آرام و باحوصله تمام خواستههایم را برآورده کردهای. من همیشه زودتر از تو خواسته بودم اما تو، بهموقع، به من دادی. من همیشه دویدهام و تو هربار یادم دادهای به جای دویدن، باید قدم بزنم. باید خیلی عادی راه بروم و همیشه «دویدن»، زودتر از موقع چیزی را درست نمیکند.
اینبار اما خواستهام فرق دارد. خواستهام عجیب است. بوی رفتن میدهد. خواستهام خواب پرواز دیده است. حالا بادبادکی میخواهم. نه مثل کودکیهایم که پروازش میدادم. بادبادکی که در من قد بکشد و خودم را بالا ببرد. میدانم حتی تصورش هم عجیب است اما من خواب دیدهام این بادبادک را.
و خوابم مرا هوایی کرده. بهانه دست روحم داده تا از خودش بیرون بزند و بالا برود. حالا به هوای این هواییشدن است که زیر گنبدکبود تو نشستهام و غرق در تماشای بادبادکت شدهام. چند شب دیگر خواب مرا تعبیر میکنی؟ چند شب باید خواب پرواز ببینم تا بالهای بادبادکوارم را روی شانههایم احساس کنم؟ من بیتابانه منتظر آن لحظهی ناب میمانم. لحظهای که به گمانم باید نزدیک باشد.
حالا که نسیم اسفندت توی دشت روح من میچرخد؛ حالا که هوا پر از بوی بهار شده است و رودخانهای عظیم در قلبم جریان پیدا کرده؛ حالا که انگشتانم در هوا طرح بالهایی بزرگ میکشند و قطاری از حوالی درختان جانم در حال گذر به مقصد پرنورترین ایستگاه جهان است؛ حالا که لباس سفیدم مرا بهدست باد سپرده؛ حالا فرصت خوبی است برای خیالبافیهای پروازوار که باور کنم همین روزهاست که جوانهای در جانم سبز شود، شکوفه دهد و از هر شکوفهاش هرلحظه هزار بادبادک به سمت بینهایت پرواز کند.