تاریخ انتشار: ۳۱ فروردین ۱۳۹۳ - ۱۵:۳۰

داستان> مژگان بابامرندی: مامان می‌خواهد برود خرید. چند‌بار می‌گوید: «نوشین، نگران نباشم دیگر؟ نمی‌گذاری برود بیرون؟ غذایتان هم توی مایکروویو است. داغش کن. بلدی دیگر؟ نسوزی!»

می‌گویم: «نه، برو دیگر.»

چندبار هم داروهایش را نشانم داده است. می‌گویم: «می‌دانم قرص‌های صورتی دو‌تا، سبزها سه‌تا، از آن سفید گنده‌ها هم یکی. همه هم ساعت یک، برو دیگر.»

مامان تلویزیون را روشن می‌کند و می‌گوید: «الآن پلنگ صورتی می‌دهد. مادربزرگت خیلی دوست دارد.»

مادربزرگ هم می‌گوید: «برو دیگر.»

می‌گوید: «ساعت دو هم...»

می‌گویم: «ببرمش دستشویی... فقط برو!»

می‌گوید: «سر و صدا نکنید. اگر نورا بیدار خواب شود خیلی گریه می‌کند.»

می‌گویم: «چشم.» اما این را با تکان‌دادن کله‌ام می‌گویم.

مامان می‌رود. تا در را می‌بندد، می‌روم پشت در. مادربزرگ هم می‌آید. گوشمان را می‌چسبانیم به در. صدای پایش می‌آید. از پله‌ها پایین می‌رود. تندتند عروسک‌هایم را می‌چینم. عروسک بچگی مامان هم هست.

مادربزرگ برش می‌دارد و می‌گوید: «نازنین، چندبار گفتم عروسک‌هایت را خوب نگه‌دار. چرا مویش را کوتاه کرده‌ای؟» می‌گویم: «مادربزرگ، عمه این‌جا نیست. خانه‌شان است.» می‌دانم که عروسک بچگی عمه عین عروسک مامان است.

در یخچال را که باز می‌کنم او هم می‌آید پشت سرم می‌ایستد. اول از همه یک عالم رب انار می‌خوریم. بعد یک عالم خوراکی از توی یخچال و کمد بیرون می‌آورم و می‌چینم توی ظرف‌های مهمانی مامان. همه‌چیز آماده است.

در کمد مادربزرگ را باز می‌کنم. بقچه‌اش را بیرون می‌آورم. لباس عروسی مادربزرگ را بیرون می‌آورم. چروک شده است. اما همین هم خوب است. تنش می‌کنم.

می‌گویم: «شده‌ای عین ماه. عین عروس‌ها.»

می‌رود پای میز آرایش مامان. می‌گوید: «عروس‌ها که این‌جوری نیستند. داماد دارند. پس داماد من کو؟»

با مداد چشم مامان، برای خودم سبیل و ریش می‌گذارم. سبیل و ریشی شبیه بابابزرگ. همان‌جور که تو عکس‌ها دیده بودم.

مادربزرگ جلوی آینه می‌ایستد و خودش را مثل مامان درست می‌کند.

می‌گویم: «دیگر ماه ماه شدی. اما یک‌چیز دیگر هم کم داری؟ اگر گفتی؟»

از توی گلدان‌ پذیرایی دسته‌گل مصنوعی را برمی‌دارم و می‌دهم دستش.

مادربزرگ می‌گوید: «حسن کجا رفته بودی؟»

صدایم را کلفت می‌کنم و می‌گویم: «رفته بودم خرید برای عروسی‌مان.» می‌دوم و یک‌عالم پسته می‌آورم و می‌ریزم روی سرش. پوست یکی را هم می‌گیرم و می‌گذارم توی دهانش. او می‌خورد و لیلی‌لیلی می‌کند. تلویزیون آهنگ می‌گذارد. مادربزرگ می‌چرخد. دامنش چین‌دار است. وقتی می‌چرخد پف می‌کند.

همان‌طور که می‌چرخد می‌گوید: «حسن چرا کت و شلوار نپوشیدی؟»

کت و شلوار بابا را زود می‌پوشم و برمی‌گردم. پاچه‌هاش را یک عالم تا زده‌ام. دگمه‌های کتش را هم بسته‌ام. اما باز هم از تنم می‌افتد. دست مادربزرگ را می‌گیرم و با هم می‌چرخیم.

نورا از خواب بیدار می‌شود. می‌ایستد لبه‌ی تخت. او می‌خندد. می‌خواهد دست بزند. اما می‌افتد توی تختش. کمی گریه می‌کند. مامان شیشه‌ی شیرش را گذاشته است توی آشپزخانه. کمی از آن را می‌خورم. شیرخشک خیلی خوشمزه است. به مادربزرگ هم می‌دهم. می‌گوید: «کدام عروسی، شب عروسی‌اش شیر می‌خورد؟» هردو می‌خندیم. نورا باز هم گریه می‌کند. او را می‌آورم توی پذیرایی و شیر را می‌دهم دستش. او دراز می‌کشد و می‌خورد.

آهنگ تلویزیون تمام می‌شود. اخبار پخش می‌کند. مادربزرگ می‌گوید: «من هم گرسنه‌ام.»

مایکروویو را روشن می‌کنم. می‌گوید: «زرشک‌پلو با مرغ است دیگر، نه؟ گفته بودم که دوست ندارم توی جشن عروسی‌ام چلوکباب بدهی!»

مایکروویو دینگی صدا می‌کند. ناهار زرشک‌پلو با مرغ داریم. دو تا بشقاب می‌گذارم روی میز. مثل عروس و دامادها روبه‌روی هم می‌نشینیم. من غذا توی دهان او می‌گذارم او هم توی دهان من می‌گذارد و باز هم لیلی‌لیلی می‌کند.

تلویزیون آهنگ ملایمی پخش می‌کند. مادربزرگ بلند می‌شود. با هم از مهمان‌ها پذیرایی می‌کنیم. یک‌عالم هم خودمان می‌خوریم. مادربزرگ می‌گوید: «این چه عروسی است که خودش از مهمان‌ها پذیرایی می‌کند؟!»

می‌گویم: «الکی است.»

ظرف پفک‌ها را می‌ریزد روی زمین. داد می‌زند: «الکی! من عروس نیستم؟! تو حسن آقا نیستی؟»

از تلویزیون آهنگ شادی پخش می‌شود. دستش را می‌گیرم. می‌گویم: «شوخی کردم.»

باز هم می‌چرخیم. لباسش خیلی قشنگ شده است. دست هم را می‌گیریم. یکهو صدای شکستن می‌آید. لباس مادربزرگ گیر کرده است به ظرف میوه مهمان‌ها. هزارتکه شده است. سرم گیج می‌رود. بالا می‌آورم. فرش کثیف شده است. نورا می‌زند زیر گریه. بوی جیش هم می‌آید. به ساعت نگاه می‌کنم. ساعت دو و نیم است. مادربزرگ هم گریه می کند. می‌گوید: «این که نشد عروسی.»

لباس بابا هم کثیف شده است. کتش را درمی‌آورم. نورا را بغل می‌کنم. خیلی بوی بدی می دهد. نورا و مادربزرگ را می‌برم حمام. بلدم نورا را عوض کنم. اما مادربزرگ را بلد نیستم. باید فرش را هم تمیز کنم. فقط خدا کند تا قبل از این که مامان بیاید، بتوانم این کارها را تمام کنم. نورا و مادربزرگ هردو گریه می‌کنند. سرم گیج می رود. خیلی بوی بدی می‌دهم. صدای چرخیدن کلید توی قفل در می‌آید. صدای کفش‌هایش هم می‌آید. می‌شنوم: «نوشین...» نورا و مادربزرگ هردو ساکت می‌شوند.

 

تصویرگری: سمیه علیپور

منبع: همشهری آنلاین