پدرم هم بعد از اینکه با حسرت نگاهی به درختهای داخل خانهی باغ کرد، من را آنجا پیش مادربزرگ گذاشت و خودش به تهران برگشت. من، هم از اینکه چند روز به مدرسه نمیرفتم و هم بهدلیل اینکه عاشق ماجراجویی بودم، حس خوبی داشتم؛ ضمن اینکه برای یک مأموریت سرّی به ساوه آمده بودم!
گلاب عزیزجان از همان توی حیاط شروع کرد به نصیحت و کلی دستورالعمل داد که چهطور بدون درآوردن سروصدا روی پنجههایم راه بروم؛ چهطور شیر دستشویی را بیصدا باز کنم و چه مواقعی از روز، پشت بهار خواب بنشینم تا در حیاط دیده نشوم! منهم همانطور که پدرو مادرم بهمن سپرده بودند با خوشرویی همه را قبول کردم و به او اطمینان دادم که فقط مینشینم سر درس و مشقهایم تا این چندروز مدرسه نرفتن را جبران کنم.
وقتی که گلاب عزیز رفت تا چای زعفرانی بیاورد، دوربین بابا را درآوردم و پشت یکی از شیشههای اتاق که رو به ته باغ بود، مستقر شدم. آخر میدانید باید هرچه سریعتر، تهوتوی این ماجرا را در میآوردم. ماجرا این بود که گلاب عزیز چندبار به بابا گفته بود که فضاییها پارسال همین موقع بهخانه باغش آمدهاند و انارهای سیاه و کمیاب درخت ته باغ را کندهاند. او گفته بود که آنها یکبار دیگر، رب انارهایی را که او با هزار زحمت درست کرده بهجای سوخت سفینهشان برداشته و با خود بردهاند! اما چون بابا باور نکرده بود، دیگر مادربزرگ در اینباره با کسی حرف نمیزد و حاضر نبود بابا یا هرکس دیگریرا به خانهاش راه بدهد بهجز من.
حالا میپرسید چرا من؟ آخر او روز به دنیا آمدن من، بذر این درخت را از عطار پیری هدیه گرفته و آن را کاشته بود. درخت هم در عرض یک سال خیلی زود بزرگ شده و انارهای عجیبی داده بود. گلاب عزیزجان بعد از تولد یک سالگیام من را «انار خانم» صدا میکرد. اسمم توی شناسنامه مهسا بود، اما او یکجورهایی من را خواهر دوقلوی این درخت میدانست!
اینطور شد که از چندروز پیش، بابا و مامان شروع کردند به اصرار به من که بلند شوم بروم ساوه و ببینم ماجرای این فضاییها دیگر چیست. آنها مطمئن بودند که گلاب عزیز دچار توهم شده، چون از حرفهایش فهمیده بودند که انگار خیلی هم از فضاییها نمیترسد! من با این که عاشق یک تعطیلی چندروزه بودم، اما خیلی خودم را جلوی آنها مشتاق نشان ندادم تا بیشتر اصرار کنند... بالأخره قبول کردم و گفتم که حاضرم هرسختیای را تحمل کنم!
داشتم میگفتم که تا مادربزرگ برگردد همهجا را با دوربین زیر نظر گرفتم اما همهی درختها سُر و مُر و گنده سر جایشان بودند. تا بعدازظهر توی دفترم چند نکته و سؤال دربارهی این ماجرا یادداشت کردم که بعداً یادم نرود. ساعت یکشب که شد، ژاکت بافتنی را از تن درآوردم و توی تاریکی با یک تیشرت کنار پنجرهی باز نشستم تا حسابی سردم بشود و خوابم نبرد. گلاب عزیز هم که هی کانالها را عوض میکرد بالأخره پای تلویزیون خوابش برد. نیمههای شب، هرچند هوا خیلی سرد بود، کمکم داشت خوابم میبرد که با صدای خشخشی بیدار شدم... بعله، یکدفعه از توی پنجره دیدم دو مرد فضایی از دیوار سمت کوچه آمدند پایین و بعد یکنفر دیگر که انگار آن طرف دیوار بود برای آنها کیسهی بزرگی را پرت کرد. آنها هم محصول درخت معروف را با سرعتی باورنکردنی میچیدند و توی کیسه میریختند.
من که زبانم بند آمده و تنم یخ کرده بود اصلاً نمیتوانستم از جایم تکان بخورم و جرأت نفس کشیدن نداشتم. تمام مدت گوشی تلفن دستم بود تا طبق نقشه به پدرم تلفن کنم اما نمیتوانستم؛ انگار که زمان ایستاده بود. حالا دیگر با چشمان خودم آنها را دیده بودم که لباس برّاق مِسی به تن داشتند؛ کلاههای نقرهای سرشان بود و دگمههای لباسشان مثل دگمههای یک دستگاه بود که خاموش و روشن می شد و امواجی را مخابره میکرد...
فردا صبح زود که ماجراها را با ترسولرز برای گلاب عزیز تعریف کردم بلند شدیم و با هم به ته باغ رفتیم تا از درختهای ته باغ عکس بگیریم. اما از تعجب دهانمان باز ماند چون دیدیم که یک سبد حصیری نقرهای کنار درخت بزرگ گذاشته شده که توی آن میوههای زردرنگی چیده شده؛ این میوهها چیزهایی شبیه خربزههایی خیلی کوچک بودند. خربزههایی به اندازهی یک پرتقال که کمی هم درونشان سرخ بود! گلاب عزیز میخواست از آنها بخورد که من نگذاشتم. بعد از بررسی میوهها به پیشنهاد من مثل دو تا کارآگاه در کوچه راه افتادیم و همسایهها را بهدقت زیر نظر گرفتیم که ناگهان متوجه چیز جالبی شدیم. از خانهی بغلی بوی گس ربانار میآمد؛ آن هم درست وسط زمستان! خانهی بغلی متعلق به اختر خانم اینها بود. گلاب عزیز دو سالی میشد که با اخترخانم قهر بود. آن هم سر اینکه گربهی گلاب عزیز روی لواشکهایی که اخترخانم گذاشته بود تا خشک بشوند، راه رفته بود و جای پنجولهایش باقی مانده بود. اخترخانم هم به گلاب عزیز تهمت زده بود که او از قصد گربهاش را فرستاده تا کسی لواشکهایش را نخرد. آنروز وقتی همهی این مشاهدات را نوشتم متوجه شدم که یکجای قضیه مشکوک است و به پدرم زنگ زدم. اما او زبان رمزی من را نمیفهمید و میخواست که درست و درمان توضیح بدهم. منکه میترسیدم فضاییها با امواجِ دگمههایشان حرفهای تلفنیام را بشنوند سریع از او خداحافظی کردم و از گلاب عزیز خواستم بهانهای جور کند که هرطور شده به خانهی اخترخانم اینها برویم. گلاب عزیز که از منتکشی بدش میآمد، اول زیر بار نمیرفت، بالأخره به التماس من آش پخت تا به بهانهی بردن آش به آنجا برویم.
اختر خانم که ابروهای باریک، موهای وزکرده و چشمهای ریز مرموزی داشت با رویی بهظاهر خوش از ما پذیرایی کرد. آنجا فهمیدم که اخترخانم دو پسر به نام شهاب و کیوان دارد که ظاهراً بیکارند. از طرف دیگر احساس میکردم توی خانهشان صدای ویز و ویز چیزی مثل دستگاههای فضایی میآید، اما اخترخانم میگفت که این صدای یخچال است! جالبتر اینکه گلاب عزیز همهاش به اخترخانم میگفت که چهخوب هست که شما سالهاست که دیگر پیر نمیشوی و اینقدر خوب ماندهای! اخترخانم هم کلی از پیادهروی و ورزشکردنش جلوی ما تعریف کرد. خیلی گیج شده بودم؛ به نظرم همهچیز، هم مشکوک بود و هم مشکوک نبود! باناامیدی بلند شدم تا برویم اما لحظهی آخر از لای در آشپزخانه دیدم که یک سبد از همان میوههای فضایی، در آشپزخانه است. هرچه به گلاب عزیز سقلمه زدم که آنجا را نگاه کند متوجه نشد و داشت بلندبلند با اخترخانم میخندید. گلاب عزیزجان در راهِ برگشت، آنقدر از آشتی کردنش خوشحال بود که از من تندتر راه میرفت و انگار ماجرای درخت را فراموش کرده بود! من هی در گوش او میخواندم که گلاب عزیز جان آخر از کجا میدانی که این فضاییها آدمهای بدی نباشند؟ و هی بالا و پایین میپریدم که این پرونده هنوز بسته نشده و باید از همهی همسایهها تحقیق کرد و به پلیس زنگ زد. اما گلاب عزیز عین خیالش نبود. دیگر برایش مهم نبود که آیا خانهی اخترخانم اینها یک پایگاه فضایی است یا نه؟ و چرا اسم همهی آنها، یعنی اختر و شهاب و کیوان معانی فضایی دارد؟!
هنوز شبنشده، پدرم از تهران به دنبالم آمد که زودتر با او برگردم تا حتماً در امتحان شیرین علوم شرکت کنم. خیلی کلافه شدم و حس کردم که گلاب عزیز به او تلفن کرده تا زودتر دنبال من بیاید. به مادربزرگ گفتم که آیا از فضاییها نمیترسد؟ او چشمکی زد و گفت اگر آنها این انارها را به دست فضاییهای مریضی که سیاه سرفه دارند، داده باشند خوب است و نمیخواهد که دستگیرشان کنیم! من هاج و واج وسایلم را بر داشتم و با لواشکهای اناری که اخترخانم برای خودم و هم کلاسیهایم داده بود به تهران برگشتم! توی راه میخواستم به بابا بگویم که اخترخانم میداند که گلاب عزیز خیلی کارتونهای تخیلی و فضایی را دوست دارد و از معما خوشش میآید اما چیزی نگفتم، چون میدانستم که باور نمیکند!
حالا بابا میگوید که قصد دارد برای فصل انار سال بعد، یک کارآگاه شخصیِ بزرگسال که درس و مشق هم نداشته باشد استخدام کند. به من خیلی بر میخورد، ولی چیزی نمیگویم. یک پروندهی قطور راجع به درخت، گلاب عزیز و فضاییها درست کردهام و آرام و بیصدا به تحقیقاتم ادامه میدهم تا شاید وقتی که بزرگ شدم بتوانم حدسیاتم را اثبات کنم. هرچه باشد این درخت مخصوص، همسن و هماسم من است.
تصویرگری: سمیه علیپور