کنار ساحل راه رفتم و سنگهای رنگارنگ جمع کردم. سنگهای گرد و سیاه. سنگهای کوچکِ سفید. سنگهای چندگوش قرمز. سنگها را قدم زدم و به آنها فکر کردم. به بستر ساحل که جای زندگیشان بود فکر کردم. راستی سنگها چه میگویند؟ چه خوابی میبینند؟ چندسال است که اینجا نشستهاند و شرجیبودن را در خودشان جای دادهاند؟ چندسال است آسمان بالای سرشان را تماشا میکنند؟ اصلاً خواستهاند پر باز کنند و تا آسمان بالا بروند؟ آنها هم مثل همهی موجودات پرندهای درونشان دارند که آنها را تشویق میکند به بالا رفتن؟ حتماً همینطور است. هیچ موجودی بدون پرنده نیست. سنگها هم زندهاند و پرنده دارند. سنگها هم نفس میکشند، اما به رسم خودشان و لابد هرچند وقت یکبار پرندهی درونشان تلنگر میزند: بالا برو.
همین پرنده است که باعث میشود خیلی چیزها یادشان بماند. همین پرنده باعث میشود آنها «حس» کنند بوی شرجی دریا و آرامش ساحل را. همین پرنده آنها را بزرگ میکند، به جانشان وسعت میدهد و یادشان میآورد که یک سنگ، فقط یک سنگ نیست، یک دنیای بزرگ و منحصر بهفرد است، یادشان میآورد سنگ بودن اتفاق کمی نیست. سنگ بودن، آنهم سنگ ساحل بودن یعنی فرصت تماشای دریا وقتی خورشید امواج نورانیاش را در آب میریزد و آب آبی، بازتابی طلایی پیدا میکند.
و اینچنین است که پرندهی درون هر موجود «خوب»ها را یادش میآورد و او را برای بهتر شدن صدا میزند. او حساب تمام کارهای تو را دارد. تمام تلاشهایت برای بالا رفتن و تمام لحظههایی که جرئت پر زدن پیدا کردی. او حتی تعداد دفعاتی را که صدایش کردی، به خاطر دارد و اگر خوب به او گوش دهی تو را با زبان خودت میخواند. گاهی با آوایی شبیه به «کوکو» و گاه با آوای جیکجیک صدایت میزند. اصلاً شاید به آوایی دیگر تو را بخواند. آوایی که فقط خودش میداند و خودت. آوایی که میان تو و او، راز است. کافی است صدایش کنی تا بدانی با چه آوایی جوابت میدهد.
سکوت کردم تا سنگها به زبان خودشان با پرندهی درونشان خلوت کنند و فکر کردم ماشین آبی قدیمی حالا با پرندهاش چه میگوید؟ حتی دریا هم در آن سکوت به پرندهاش بازگشته بود و با او به زبان موجهای آرام، حرف میزد.
احساس میکردم پرندهام بال و پر باز کرده و میخواهد اوج بگیرد. احساس کردم دارد همرنگ خورشید در حال غروب میشود و بوی دریا میگیرد. پرندهام داشت تلنگر میزد: بالا برو... که من کنار ماشین قدیمیام روی سنگها دراز کشیدم و خواب تمام پرندههای جهان را دیدم.