تاریخ انتشار: ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۱۳:۳۹

داستان> دکمه‌های یونیفورم مدرسه‌ام را یکی‌درمیان بستم. تا همین حالا هم یک‌ربع عقب بودم. ساعت، خواب مانده بود، دقیقاً پنج‌دقیقه قبل از وقتی که باید مرا از خواب بیدار می‌کرد.

یک بند کیفم را روی دوشم انداختم و با عجله بیرون رفتم. میز صبحانه مثل همیشه حاضر بود. پدر و مادرم هم نیم‌ساعت قبل از بیدار شدنم، سر کار رفته بودند.

آن‌قدر دیر شده بود که به خوردن صبحانه فکر نمی‌کردم. لقمه‌ی کوچکی گرفتم و در دهنم چپاندم. از تصور قیافه‌ی باد کرده‌ام خنده‌ام گرفت، اما خیلی عجله داشتم و فرصت لبخند‌زدن هم نداشتم. با سرعت به طرف مدرسه دویدم.

* * *

به صبحگاه نرسیدنم کم بود، چند دقیقه هم دیر به کلاس رسیدم. بعد هم قصه‌ی همیشگی. وساطت ناظم تا خانم دارابی (معلم ادبیات) بگذارد به کلاسش بروم. از خجالت سرخ شده بودم و دست‌هایم خیس عرق بود. جرئت سلام‌کردن هم نداشتم. چند‌تا از بچه‌های خودشیرین نچ‌نچ کردند. خیلی سریع پشت نیمکتم رفتم و کتابم را درآوردم.

تا مدتی کلاس در سکوت بود و از ترس، صدا از کسی درنمی‌آمد. کم‌کم حس می‌کردم ضربان قلبم به حالت عادی برگشته، اما اشتباه می‌کردم. تازه به خان دوم رسیده بودم.

- محمدی، پا شو شعر علم و ادب رو بخون.

خانم دارابی با صدای بم و خشن این را گفت. احساس کردم ثانیه‌ای قلبم از تپش ایستاد و دوباره شروع به کار کرد. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشسته بود. حتی جرئت پاک‌کردنش را هم نداشتم. به بغل‌دستی‌ام، آهو، ضربه‌ای زدم و زیر لب گفتم: «تو حفظی؟ شعر رو
می‌گم.»

- آره، معلومه. مگه تو نیستی؟

جوابش را ندادم. یادم افتاد یک ضربدر بزرگ صفحه‌ی اول دفتر یادداشتم کشیده بودم تا یادم بماند شعر را حفظ کنم، اما همان‌شب روی دفترم چای ریخت و من هفت، هشت صفحه‌ی اول را کندم. ضربان قلبم تندتر می‌زد. نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. شعر حداقل ۱۵ بیت بود و حفظ کردنش نیم‌ساعتی وقت می‌برد. آهو زیر لب گفت: «حالا نترس. دعا کن تو رو صدا نکنه. هنوز که نگفته سارا کریمی...»

- سارا کریمی. از بیت آخر به اول بخون.

رنگم مثل گچ سفید شده بود. توان تکان‌خوردن نداشتم. دلم برای صفر تپل‌مپلی که قرار بود جلوی اسمم بیاید می‌سوخت. همه‌ی کلاس به من زل زده بودند، اما من به خان سوم بدشانسی‌هایم فکر می‌کردم. سه‌خان به ظاهر کوچک که پدر هفت‌خان رستم را درآورده بودند...!

فاطمه‌سادات حسینیان
۱۳ساله از تهران

 

عکس: ساجده آقابابایی، ۱۶ساله از رشت

منبع: همشهری آنلاین