«پاشو... پاشو... پاشو بسه خواب... نیلوفر! معلم داره میآد، پاشو تو رو خدا!»
مثل جت میپرم و مینشینم سرجایم و به میز معلم نگاه میکنم. نیست! سرم را برمیگردانم. ای وااااااای! کنار میز ایستاده بود و به قیافهی خوابآلود و وحشتزدهی من نگاه میکرد.
تا آمد حرف بزند، صدای زنگ بلند شد. همهی بچهها درحال خنده و شوخی پریدند بیرون. من مانده بودم زیرمنگنهی نگاهها و متلکهای معلم گرامی!
با چشمغره، رفت سراغ کیفش و درحالیکه آن را روی شانهاش میانداخت، گفت: «شنیده بودم خرسهای تنبل زمستون که میشه به خواب زمستونی میرن... هروقت ازخواب پا شدی بیا سرکلاسم!»
من هم که هنوز منگ خواب بودم با عذرخواهی کوتاهی از در زدم بیرون.
مبینا آمد کنارم و پرسید: «چی شده؟!»
- «هیچی... از اون دنده بلند شده. نمیشه باهاش حرف زد که...»
سرم را برگرداندم تا دوباره عذرخواهی کنم، اما نبود!
خواب شیرینم کوفتم شده بود. گفتم: «اه... این کلاسهای تقویتی هم مثل مورچه رو اعصاب آدم بُکسُباد میکنن!»
مبینا که از حرفم خندهاش گرفته بود، گفت: «حالا این رو بیخیال! امتحان فیزیک فردا رو بگوووو!»
با بیحوصلگی نفسم را دادم بیرون. به در مدرسه رسیدیم، با مبینا خداحافظی کردم و راه افتادم. همهی مسیر سرم پایین بود و به زمین و آسفالتش بد و بیراه میگفتم. چرا امروز معلم اینقدر بداخلاق بود؟ اصلاً چرا برایمان کلاس گذاشته بودند؟ اصلاً چرا باید فردا امتحان میداشتیم؟!
با این فکرها کلید انداختم و درخانه را بازکردم.
اوفففففففف! واااااااااای چه خوشگل!
چشمهام جلوتر ازخودم میرفت و فکم با زمین نیروی اصطکاک جنبشی ایجاد میکرد. به طرف دوچرخهی سفید رفتم. توی سبد و بین چرخهایش پر از گل نیلوفر سفید و بنفش بود.
دستم با دور آهسته، نامهی روی گلهارا برداشت: «حتی بدترین روزها هم میتونه بهترینها رو بسازه... اگه تو بخوای!... تولدت مبارک... دوستدارت دوچرخه!»
باصدای مامان ازخواب میپرم. به دفتر و مدادم که روشون خوابیده بودم نگاه میکنم. ای واااااای دیرشد!
- «چی دیر شد؟»
با خوابآلودگی به مامان نگاه میکنم. گل سرخی را که سر راه برات گرفته بودم، میگذارم لای کاغذ و میگذارمش توی پاکت و رو به مامان میگویم: «مامان من رو میبری پستخونه؟»
نیلوفر بخشی از تهران
تصویرگری: فائزه رضایی، ۱۷ساله از ملارد