میاندازم. سه.
- ای بابا، فاطی بنداز.
چهار. خوب است گلناز هم پنج بیاورد. البته بعید میدانم دست از سر این شش بردارد. باورم نمیشود! پنج میآورد!
صدای تقتق روفرشیهای پاشنهبلند مادر گلناز میآید. سرش را میآورد تو. صدایش مثل صدای گلناز است: «بچهها جون، نوشیدنی چی بیارم براتون؟»
میگویم: «گلی، به مامانت بگو شربت آلبالو.»
- فاطی تو چی؟
- من نمیخوام، مرسی.
- نمیشه که! بگو چی میخوای؟
- خب... منم شربت آلبالو، ممنون.
گلناز با صدای بلند میگوید: «مامان سهتا شربت آلبالو، لطفاً.»
باز نوبت من است و باز سه. چهقدر خستهکننده! فاطمه شش میآورد. جایزهاش یک است.
- گلناز جان، بیا این شربتها رو ببر.
گلناز بلند میشود. موهایش را پشت گوشهایش میزند و میگوید: «تا میآم به جام بندازین.»
به فاطمه میگویم: «من میاندازم.»
میخواهم کم بیاورم. یکی، دویی، چیزی... میاندازم. شش میآورم. این مهرهی آبی انگار طلسم شده! یک، دو، سه، چهار، پنج... یعنی چه؟ چه مار قشنگی! فقط یک ذره بلند است. جایزهی شش را سه میاندازم. فقط چند خانه از من جلوتر است. لابد الآن میآید و فکر میکند تقلب کردهام. آنقدر از این آدمهایی که زود قضاوت میکنند بدم میآید!
با پاشنهی پایش در را هل میدهد و وارد میشود.
- بیاین بچهها!
لیوان هرکس را دستش میدهد و چیزی نمیگوید.
فاطمه با صدای بلند میگوید: «کجایی سارا؟ بنداز دیگه!»
یک، لعنت به این شانس. فاطمه پنج میآورد. حالا مهرهی زرد جلوی همه است. باز اول شدن فاطمه بهتر از اول شدن گلناز است، اما من نباید آخر شوم.
شربت آلبالویم را یک نفس سر میکشم.
- سارا، اول باید همش میزدی. اگه میدونستم نمیدونی، زودتر بهت میگفتم!
فاطمه نگاهی میاندازد ببیند گلناز راست میگوید. وقتی میبیند راست میگوید، با هم میزنند زیر خنده.
فاطمه تاس را به طرف گلناز میاندازد. گلناز با دست چپ میگیردش. باز هم شش، با جایزهی شش و بعد پنج! در عرض یک دور، هفده خانه جلو میافتد. انگار این دو تا با هم دست به یکی کردهاند. به من نگاه میکند که بینداز، اما حس میکنم میخواهد بگوید: «حق به حقدار رسید.» میاندازم. چهار! اَه! اصلاً نباید بازی را ادامه بدهم. خیلی عقبم. فاطمه به نردبان میرسد. گلناز هم چهار میآورد و از نردبان بزرگتری بالا میرود.
بالأخره شش میآورم و سه! با ذوق میگویم: «این شیش هم عجب چیز خوبیهها!» فاطمه میاندازد، دو. گلناز، چهار و من، پنج. یک نردبان کوچک! باز هم خوب است. دیگر شش نمیآورم، اما چون ماری سر راهم سبز نمیشود، کمکم جلو میافتم. دیگر دارم بهشان میرسم که گلناز روی خانهی مار میرود و دو ردیف پایین میافتد. اصلاً همین مارها بازی را شیرین میکنند. شادیام را با آوردن پنجی که باعث میشود از فاطمه جلو بیفتم، ابراز میکنم. فاطمه یک میآورد و حالا من جلو هستم. شانس به من رو کرده! دوتا پنج دیگر یا یک شش و چهار مرا به خانهی آخر میرساند، اما سه میآورم. فاطمه عقب است، ولی یک نردبان سر راه گلناز سبز میشود. اما هنوز با من فاصله دارد. اگر یک بیاورم، در خانهی مار میافتم؛ آخرین و بزرگترین مار که مرا به وسطهای صفحه برمیگرداند. از مارها بدم میآید. یک نمیآورم. در عوض برای دومینبار در بازی شش میآورم. حالا فقط یک میخواهم. فقط یک خانه تا خانهی پایانی، فقط یکی!
جایزه را میاندازم. تاس میچرخد و دو! واقعاً که. فاطمه با نردبانی از گلناز جلو میافتد. گلناز دو خانه از او عقبتر است. پنج میآورم. فاطمه با دو تا ششِ بادآورده به ردیف زیری من میرسد. گلناز پشت او ریپ میزند. فقط یک دانه یک و بس! نفس عمیق میکشم، سه. گلناز از فاطمه جلو میزند. حالا هردو پشت من ایستادهاند. کم مانده از من جلو بزنند. فاطمه هم پنج میآورد، گلناز دو. همخانه میشوند. من در خانهی یکی مانده به آخر گیر کردهام. چهار. نوبت فاطمه است. مشتم را گره میکنم و محکم فشار میدهم. مهرهی زرد با یک دو ناقابل به خانهی قرمز میرسد. به همین سادگی!
غرور را در چشمهایش میشود دید. در سکوت به ادامهی بازی ما نگاه میکند. حالا نوبت گلناز است. مشتم را محکمتر فشار میدهم. با من همخانه میشود. تاس را برمیدارم و به صفحه میکوبم، سه. او دو میآورد. میاندازم. وای! شش میآورم و بعد پنج. از شش متنفرم! گلناز میگوید: «این شیش هم عجب چیز خوبیهها!» یک میآورد و تمام.
اسماسادات رحمتی
۱۵ساله از تهران
یادداشت:
«مار و پله» داستان نفسگیری است. بعید میدانم کسی شروع به خواندنش کند و دل توی دلش نباشد برای دانستن پایان. نویسنده که این نفسگیری را میداند، برای میانهی داستانش فرصتی به خواننده میدهد تا کمی خودش را در داستان پیدا کند. وقتی گلناز برای آوردن شربت از اتاق بیرون میرود، هم از سرعت سرسامآور داستان کم میشود و هم برای شخصیتپردازی راوی، احساسش به بقیه و به بازی فرصت میدهد. همین دلدل زدن و اینهمه تغییر در روند بازی، تعلیقی است که نقطهی قوت بسیاری از داستانهای خوب است. داستان با جملهای که قبلاً هم در داستان آمده به پایان میرسد و ذهن خواننده را دوباره به میانه میبرد؛ مثل ماری که نیش میزند و مهره را دوباره به اول بازی برمیگرداند تا داستان در ذهن خواننده ماندگار شود.
تصویرگری: الهه علیرضایی