لیلی شیرازی: چیزهایی هست، که می‌دانیم، اما کم‌تر پیش می‌آید که آن‌ها را بازگو کنیم.

ما می‌دانیم که دو دست داریم، می‌دانیم که روی زمین زندگی می‌کنیم، می‌دانیم که هیچ‌وقت روی کره‌ی ماه نبوده‌ایم، اما کم‌تر پیش می‌آید، که به دیگران، دوستمان، خودمان بگوییم: «هی! هیچ می‌دانستی که من روی زمین زندگی می‌کنم؟»، شاید چون معلوم است، چون اگر کسی نداند روی زمین زندگی می‌کند، هیچ‌طوری نمی‌توان قانعش کرد، شاید چون قرار نیست ما چیزهای بدیهی، حرف‌های از قبل معلوم را دائم برای هم تکرار کنیم!

اما، باید بگویی که «او یکی است!»، هرچه‌قدر هم که بدیهی، هرچه‌قدر که معلوم و مشخص و واضح، اما باز به ما گفته است که «بگو خدا یکی است»، و این یعنی، بعضی بدیهی‌ها، اگر تکرار نشوند، ممکن است غبار فراموشی روی آن بنشیند، ممکن است آن‌قدر بدیهی به نظر برسد که تازگی و طراوتش را از دست بدهد، مثل بعضی ساکنان شهرهای کنار دریا، که هربار به یکی از شهرهایشان می‌روم، از این‌که دریا، با همه‌ی بزرگی و تازگی‌اش، برای آن‌ها عادی و معمولی شده، شگفت‌زده می‌شوم. می‌خواهم یکی‌یکی‌شان را صدا بزنم و بگویم: «آقا! خانم! شما خیلی خوشبختید که کنار دریا، زندگی می‌کنید!» و بعد تصور واکنش آن‌ها، باعث می‌شود خودم را کنار بکشم و بی‌خیال شوم، این حس در من بیدار می‌شود که برای اهالی شهرهای ساحلی، «دریا»، چیزی است شبیه به فلان چهارراه در شهر خودمان، عادی و معمولی و بی‌جلوه! و چه حیف که حتی دریا هم، اگر درباره‌اش سکوت کنی، بی‌رنگ و بو می‌شود و در انبوه چیزهای عادی و معمولی و ناگفتنی، گم می‌شود.

«بگو که او یکی است»، تا فراموشش نکنی، تا هم‌چنان معجزه‌اش حفظ شود، طراوت و تازگی‌اش بماند، نسیمش دائم صورتت را بنوازد و آرامشش در دلت تا همیشه بماند.

 

الله الصمد

نیاز، راز جهان است و او، فراتر از این جهان. خدا بی‌نیاز است، پس بالاتر از این جهان و هرچه در اوست قرار گرفته است. از خودت، تا درخت و آب و سنگ و حیوانات، همه، نیازمندند، یکی مثل من و تو، به آب و غذا و خواب و استراحت احتیاج داری و یکی مثل سنگ، به آرامش و سختی، درختان، هوا می‌خواهند و آن گنجشک‌ها که صبح‌های بهار این‌روزها، سر و صدایشان دنیا را بیدار می‌کند، به دنبال دانه می‌گردد. شب به روز احتیاج دارد و ابر، بارش می‌خواهد.

او «بی‌نیاز» است، مطلقاً به کسی، چیزی، احتیاج ندارد،  از نیاز، دور است، و تنها او، که نیازی ندارد، می‌تواند پاسخ‌گوی نیازمندی دیگران باشد.

 

لم یلد و لم یولد

با زادن و زاییدن، تمام زنده‌های جهان، خود را تکثیر می‌کنند، هر جوانه‌ی درخت، نمونه‌ی دیگری از درخت اصلی است، تولد، به‌دنیا آوردن یکی مثل خود است، و کسی «مثل او» نیست، و خودش نیز، «مثل» کسی نیست. زنده‌های جهان، برای ماندن خود را تکثیر می‌کنند و «او»، زنده نیست، «او»، خود زندگی است، و این زندگی است که نه زاده شده است، و نه کسی را می‌زاید. زندگی جریان دارد، یکی است و هیچ‌کس و هیچ‌چیز شبیه او نیست.

او، بیرون از جهان زنده‌هاست، پس قوانین و منطق جهان زنده‌ها، به او ربطی ندارند، اگر هرچه زنده است، از کسی و جایی زاده شده، «او» همیشه بوده است.

 

و لم یکن له کفواً احد

آن‌که نه زاده شده و نه می‌زاید، نه نیازمند است و نه مشابه دارد، چه‌طور می‌تواند هم‌اندازه و هم‌دوش کس دیگری باشد؟ این را به یاد داشته باش، به خودت بگو، هرچه‌قدر هم که به نظر بدیهی برسد، باز برای خود تکرارش کن.

به دریا که می‌رسی، به وسعتش که نگاه می‌کنی «بگو» که او یکی است، مبادا وسعت و مهربانی دریا، و آبی ظاهراً بی‌پایانش، تو را به اشتباه بیندازد.

سرت را که بالا می‌گیری و به آسمان که نگاه می‌کنی. خشم خورشید که به شکل نیزه‌های آفتاب بر سرت می‌بارند و دور چشم‌هایت را چین می‌اندازند، به خود «بگو»، که او و تنها اوست که نیازمند نیست، که مطلقاً بی نیاز است. فکر نکن که می‌دانی، فکر نکن نیازی به بازگویی آنچه می‌دانی نیست، بگذار شگفت‌انگیز بودن این‌همه «بی‌نیازی» او، برایت تازه و معجزه‌وار باقی بماند.

سرسبزی بهار که دلت را نرم می‌کند، به یاد داشته باش که «او» نه فرزند کسی است «و نه» فرزندی دارد، نگذار ابهت جنگل، بر زلالی این فکر که تنها «او»ست که می‌ماند، سایه بیندازد. بهار را با تمام وجودت حس کن، بگذار پنجره‌های دلت به روی این‌همه «زایشم»، این‌همه «تولد» باز بماند و نسیم، چشم‌هایت را تازه کند، ببین، حس کن، ولی فراموش نکن!

«بگو»، حتی اگر می‌دانی هم باز بگو. شاید در این گفتن و باز گفتن آن‌چه می‌دانی رازی باشد، که حتی خودت هم از آن باخبر نباشی، شاید با گفتن و بازگفتن، چیزی در دلت جوانه بزند، چیزی شبیه زندگی، درباره «او». چیزی که حس کردنی است، نه دانستنی! چیزی که همراه با تو، در درونت رشد کند، و هربار که به دریا نگاه می‌کنی، هربار که جنگل را نفس می‌کشی و زیر بارش نیزه‌های آفتاب، رشد می‌کند و جان می‌گیرد.

شاید باید «بگو»یی، تا به این جوانه جان بدهی، هر چه را که می‌دانی، آن‌قدر بگویی تا آرام‌آرام در دلت بنشیند، از آن تو شود، برای تو باشد و به شکل خودت معنا پیدا کند. جوانه‌‌ای که با خودت یکی می‌شود، تو را در آغوش می‌گیرد، آرامت می‌کند و نرم‌نرم، با تو می‌آمیزد. شاید آن‌قدر باید بگویی، تا خودت با گفته‌ات یکی شوی، تا نمایش تمام قامت آن چیزی باشی، که «می‌گویی!»

منبع: همشهری آنلاین