بنفشهها درمان زمیناند. زخمهای زمین کم نیستند، اما بنفشهها هم بسیارند. بنفشهها با پنج گلبرگ زرد و بنفش یادآور لحظههای آفرینشاند.
آفرینش، برآوردن چیزها از هیچ، معجزهی مطلق. چیزی نیست و ناگهان با ارادهی او، از هیچ، از دل نیستی، هست بیرون میآید. جان بهار نشانهای از این معجزهی مطلق دارد. در تمام روزهای زمستان، شاخههای درختها، بوتههای زرد و بیرنگ گل، سبزههای زرد شده و آسمان یخزده، انگار یک نیست را مدام و بدون فاصله تکرار میکنند، و زخمهای زمین، دردناک و برآمده، توی چشم میزنند، پتوی سنگین و حجیم برف، زمین را در برگرفته و زمین زخمآلود، انگار جان و توان برخاستن نداشته باشد، تنها گاه از این پهلو به آن پهلو میشود و دانههای برف را از روی شانههایش میتکاند. شاخههای خشک بدون برف، برهنهتر از همیشه توی چشم میآیند، جوری که انگار خفتگی و سکون، جان زمین را فراگرفته و نشاط، آنقدر از زمین دور شده که بیدار شدن دوبارهی زمین، اگر غیرممکن نباشد، سالها طول خواهد کشید.
و ناگهان باران! باران بهار، باران روزهای نخستین بهار جنس دیگری از باران است، نه مثل بارانهای پاییزی دامن دامن برگ زرد با خود روی زمین پهن میکند، نه مثل باران زمستانی، تنها هنرش سوراخ سوراخ کردن پتوی برف یا لیزکردن کف خیابانها و پیاده روهاست، و نه حتی مثل باران تابستان، هنرش غبارروبی کردن و شستوشوی زمین تشنه و لب خشکیده است، نه! باران بهار، باران زایش است، مثل یک مادر، زمین را در آغوش میگیرد، انگار که فرستادهی آسمانی باشد که دلتنگ جوانیهای زمین است، آن را تیمار میکند، هرچه نشانهی خفتگی و خمودی است از زمین میشوید و آن را صورتیتر و تازه میبخشد.
و بعد... معجزه! زمین دوباره زندگی را آغاز میکند، درست است که نخستین جوانهها، حتی پیش از آغاز بهار و نرم نرم از دل شاخههای خشک بیرون زدهاند، اما این بعد از نخستین باران بهاری است که چشمها بهار را تمام قد، پیش روی خود میبینند، تابلوهای سبز پر از برگ و گل و جوانی، پیش روی هر عابری قد میکشد، از در و دیوار جوانی میبارد، زندگی، جان گرفته از بهار خودی نشان میدهد، حتی برف، که تا دیروز عامل خاموشی و سکوت زمین بود آب میشود و رودخانه را بیدار میکند و کوههای پیر زمین، برای چند هزارمینبار، معجزهی برآمدن بهار را، با لبخند تماشا میکنند.
و آنوقت است که بنفشهها، مهربان و آرام خودشان را نشان میدهند، زخمهای زمین کم نیست، هرسال، زخمهای جدیدی اینگوشه و آنگوشهی زمین سرد و خاکی، سرباز میکند، شاید اشکهای کودکی که روی زمین چکیده است، مشتهایی که با خشم، به دیوار کوبیده شده و بدنهایی که بی جان یا خونآلود، در تمام روزهای زرد پاییز و سرد زمستان، روی تن خاکی زمین آوار شدهاند و بزرگانی که بهار پیش، روی زمین قدم برمیداشتند و حالا مهمان خاک شدهاند و دل زمین، از نبودنشان خون است. اینهمه زخم، مشتاق و منتظر بنفشهها هستند تا مهربان و صبور، به تن زخمها بپیچد و جانشان را تازه کند. بنفشهها، داروی زخمهای زمیناند، آنها هدیهی سخاوتمندانهی سال به سال بهار، به زمین و تمام اهالیاش هستند، بنفشهها یادگار دیروز و نشانهی فردا هستند، فردایی که میدانیم بهاری همیشگی خواهد بود.
این است که روزهای بهار، همیشه برایم فیروزهایترین روزهای سال بودهاند، روزهایی که در آن بهار تمام اشکهایم را مینوشد، روزهایی که رنگ سبز جوانی و سرزندگی را با رنگ فیروزهای آسمان در هم میآمیزد و به یادم میآورد که کسی به فکر زمین وزخمهایش هست، مرا آرام میکند و مطمئن، از اینکه زخمهای زمین همیشگی نیستند، از اینکه هیچ شاخهای تا همیشه خشک باقی نمیماند و هیچ نالهای ناشنیده نخواهد ماند.
بهار سرنوشت نهایی زمین است، این روزها به آسمان که نگاه کنی، میتوانی لبخند آسمان را ببینی و دلت آرام شود از اطمینان به اینکه کسی هست که دستهایش بهار است، که بودنش بارانی است، کسی که میآید و بهار را در تمام لحظات تمام فصلها میکارد، کسی که کلماتش بنفشه هستند و با یک اشارهاش، زندگی از آسمان باریدن میگیرد.
اگر بهار نبود، امید معنا نداشت، نه فقط ما، تمام آنها که روی زمین نفس میکشند، امیدشان را از بهار، از بارانهای بهاری و بنفشههایش میگیرند. زمین و اهالیاش محتاج بهارند. هرروز که چشم باز میکنم، به روزهایی فکر میکنم که انتظار بهار، ایمان و امید به آن، تنها راهی بود که میتوانستم با آن، شبهای سرد زمستان را از سر بگذرانم. لبخند این روزهای من، هدیهی بهار است.