سالتحویل که شد، قرآن را باز کردم و آیهی اول را توی دفترچهام نوشتم. در آیهی اول نوشته شده بود که خداوند توبهکنندگان را دوست دارد و من میخواستم از توبهکنندگان باشم. میخواستم خداوند دوستم داشته باشد و من از این دوستداشتن لذت ببرم. لذتی شبیه راهرفتن در سایه، فرورفتن در آب، خرید عطری جدید، کشف رنگینکمان در آسمانی نزدیک، نزدیکشدن به پرندهای که از تو نمیترسد و قلقلکدادن بچهها.
میخواستم داستان زندگیام را اینطوری عوض کنم. با بستن یک فصل از زندگیام و بازکردن فصلی جدید. فصل جدید را در دفتری جدید، با کاغذهایی جدید و شخصیتی جدید خواهم نوشت. اگرچه این شخصیت جدید چیزهایی از منِ قدیم در خود دارد.
به هرحال آدم که نمیتواند همهی «منِ» خودش را عوض کند. هرکاری کند سایهای از آن قدیم، گوشههایی از روزهای گذشته، تصمیمهایی که قبلاً گرفته، خوابهای گذشته و ناامیدیهای خاکستریِ دور با آدم میماند.
اما حقیقت این است که بالأخره آدم میتواند جاهایی از داستان را خط بزند و چیزهای تازهای اضافه کند. آدم میتواند به خودش جور دیگری نگاه کند. گاهی از بالا، گاهی از دور و گاهی از بسیار نزدیک. آدم میتواند مثل مادری که با مهربانی دیکتهی کوچکترین دخترش را تصحیح میکند از خودش غلط بگیرد و به خودش نمره بدهد. برای خودش جایزه بخرد یا خودش را تنبیه کند. آدم میتواند به خودش گیر بدهد، برای خودش چشم و ابرو بیاید، خودش را غافلگیر کند و هیچوقت هم خودش را به آن راه نزند.
آدم باید بتواند به صدای قلب خودش گوش کند و هرجا که احساس کرد دارد بد میزند، باید برای خودش راهنما بزند، به خودش هشدار بدهد و حال خودش را بگیرد. هیچکس به اندازهی خود آدم نمیتواند برای خود آدم معلمی کند، مادری کند و دل بسوزاند. تنها کمی بیرحمی لازم است و گوشدادن به صدای صافی که از قلب میرسد!
من بالأخره بعد از سالها و سالها شنیدن صدای قلبم، تصمیم گرفتم که داستان زندگیام را عوض کنم و به سوی نور بروم. نور در انتهای جاده است. من به بودنش ایمان دارم. صدای خداوند را در قلبم میشنوم و قدر کلمات را میدانم. من میدانم که هیچکس بهغیر از خداوند از ارزش داستان زندگی من خبر ندارد. هیچکس به اندازهی او مرا نمیشناسد و به قلب من نزدیک نیست.
وقتی که داستان تازهام را نوشتم آن را دوباره برای خودم میخوانم. به این داستان جدید هم به تمامی اعتماد نمیکنم. کتابم را با همین نمیبندم و به این شخصیت تازهام مغرور نمیشوم. من میخواهم همیشه در تغییر بمانم. مثل سلولهایم. خوابهایم و رؤیاهایم. من عوض میشوم و همچنان به سوی نور باقی خواهم ماند.