بعد از چند روز، مادر رفت سروقت شیرینیها و در جعبه را باز كه کرد، یکدفعه جیغ کشید: «ماهرخ، مگه نگفتم به شیرینیها دست نزن! میکشمت!» ماهرخ که فهمید چی شده، دوید. سیماخانم هم به دنبالش. یکدفعه ماهرخ در جایی گیر افتاد. سیماخانم همچنان داد میزد. ماهرخ که دید گیر افتاده، پشت سر مادرش را نگاه کرد و گفت: «سلام بابا.»
مادر برگشت و دید کسی نیست. برگشت رو به ماهرخ، ولی خبری از ماهرخ نبود. داد زد: «حسابت رو میرسم.» زنگ خانه به صدا درآمد. در را باز کرد، ولی کسی را ندید. میخواست در را ببندد که متوجه جعبهای روی زمین شد. نامهی روی آن را خواند: «این هم شیرینی. فقط خواهش میکنم دیگر ندوید. اینقدر هم داد نزنید. سرمان رفت. همسایهی پایینی.»
نیکتاسادات جلیلی از تهران