دستشویی داشت، اما برای بیرونرفتن از کلاس اجازه نمیگرفت. بچهها سیخ، صاف و دست به سینه سر جاهایشان نشسته بودند و تکان نمیخوردند. طرز نشستنش با همه فرق داشت. صدای معلم را نمیشنید. تنها چیزی که میدید دهان معلم بود که پشت سر هم باز و بسته میشد.
در کلاس فلسفه فعالیتی نداشت. بچهها دستهایشان را برای جوابدادن بالا میبردند. از سؤال معلم خوشش نیامده بود. روی پوست صورتش خطهای درهم برهم پیدا شد. همیشه اولین حسی که در او آمادهی بروز بود، حس لجبازی بود. میتوانست با نیمکتش و دیوارهای تازه رنگشدهی کلاس که فقط یک تختهسیاه روی آن بود، لج کند. میتوانست با تکتک این مارمولکهایی که صاف و ساکت توی نیمکتهایشان نشسته بودند، لج کند. حرص از توی مغز خالیاش به او فشار میآورد. قرمز شده بود. چرا جواب را نمیدانست؟ خطکش آهنی را از توی کولهی نارنجیاش درآورد و با حرص شروع به کندن نیمکت کرد. خط مقنعهاش بغل گوشش بود. دور کتانیهایش پاره شده بود. کنار جیبهای مانتویش هم از بس دستهایش را محکم توی آنها کرده بود، پاره شده بودند.
انگشت اشارهی معلم ککمکی به او اشاره کرد. نمیدانست فلسفهی بودنش چیست و نمیدانست به معلم چه بگوید. از این سؤال مزخرف بدش آمده بود. بدون اینکه بلند شود، با چشمهایش جواب معلم را داد. یعنی اگر من نبودم، الآن این نیمکت لعنتی کندهکنده نشده بود و کسی برای بچههای مارمولکی کلاس موج منفی نمیفرستاد. این فلسفهی بودنش بود. معلم مثل روبات چرخید و از یک نفر دیگر سؤال کرد. بعد از مدتها ذهن خاکگرفتهاش چرخید و یک سؤال تولید کرد. با خودش فکر کرد: یعنی من قاطرم؟ به جملهی «قابلیت رشد ذهن در آدمها» که خشک روی تخته ایستاده بود، نگاه کرد که مخالف کلمهی قاطر قرار گرفته بود. میخواست سؤال فلسفی کند؛ یک سؤال دندانشکن که همه فکر کنند: بهبه! چه سؤالی! کلهاش از بس فکر نکرده بود جوابهای خراب و زپرتی تحویل میداد. کلهاش را تکان داد. او قاطر نبود.
خطکش را فروکرد توی کیفش. خودش را جمعوجور کرد و صاف نشست. بچههای کلاس کمکم خسته شده بودند و دیگر صاف ننشسته بودند. زیر چشمهای مارمولکیشان کبود بود. چشمهایشان نیمهباز بود و دهانشان باز، همه مثل هم. گردنهایشان هم کج بود.
او یک آدم معمولی بود. آدممعمولیها هیچوقت نمیخواهند خودشان را نشان بدهند و برای معلمها خودشیرینی کنند. آدم معمولیها ممکن است که گاهی حوصله نداشته باشند یا قاطی کنند و کفششان را به دیوار بکوبند. میخواست خودی نشان بدهد. نمیخواست معلم دربارهاش فکرهای بد کند. یک سؤال فلسفی در ذهنش ورجهوورجه میکرد. بلند شد و پرسید: «خانم، چرا زنگ رو نمیزنن؟ ساعت دوازده و نیمه!»
غزل محمدی، ۱۶ساله از تهران
تصویرگری: آلاله نیرومند