كاش گنجشكي آواز شود. ميخواهم با انگشت اشاره آن دورها را در روزگاري كه پاي رفتن براي دوباره ديدن كوچههاي خاطره پيش نميرود،جلو بياورم. مثلا كوچه روبهروي امامزاده سيد نصرالدين(س) در خيابان خيام، آن خانه خيلي كوچك و آن درخت خرمالوي خيلي كوچك را پيش بياورم و چند خرمالو بچينم كه بوي خرمالوي، خيلي خرمالو بدهد، نه بوي سم چيني. شاعر ميگويد:
در انتظار بوي كدامين مسافري(1)
دوران انتظار من و تو گذشته است
ديگر بگو هزار زمستان به پا كنند
آب از سر بهار من و تو گذشته است
واقعا بايد باور كنم كه گذشته است؟ نه باور نميكنم. همين ديروز بود، يكبار سراسيمه رسيدم دم باجه عابربانك. سه نفر در انتظار پابهپا ميشدند.
من گفتم: خواهش ميكنم اجازه دهيد پولكي بگيرم. راننده تاكسي منتظر است.
هر سه به هم نگاه كردند و هيچ نگفتند. تا مردي كه شبيه نيما يوشيج بود با صدايي خسته گفت:
ـ عيبي ندارد! بعد پول را گرفتم، مثل جعبه شيريني به آن سه نفر تعارف كردم. هر سه خنديدند.
ـ بفرماييد برويد. تاكسي منتظر شماست.
كسي گفت، مهر بورز ولي اعتماد نكن.
من گفتم: چرا؟
گفت: يكهو ديدي كسي آمد پول را برداشت و رفت.
ـ اينكه مهر نبود، احترام بود، نبايد به احترام اعتماد كرد؟
ـ احساساتي نشو، بعضي احترامها مثل سوپ ميمانند يا داغند كه دهان را ميسوزانند يا سرد كه نميشه خورد.
من كوتاه نميآيم در قاب پنجره با سرانگشت خيال همه چيز را همانطوري كه دوست دارم جابهجا كنم. ميخواهم يك صبح دلاويز را غنيمت شمارم، عيبي دارد؟ عيبي دارد نان سنگك خشخاشي و پنير ليقوان و چاي شيرين را بگذارم توي سيني مسي و از پلهها بالا بروم و پيش روي آينه بگذارم تا كسي بيايد و چهارزانو بنشيند و ميل كند. حتي اگر قرار نباشد كسي بيايد. چه عيبي دارد آدم كبوتر اميد را دعوت كند لب پنجره تا به چشمان معصومش زل بزند و آرام بگيرد. شاعر ميگويد:
اميد گاهي به خانه ما ميآيد(2)
با خندهاش بيدار ميشويم
دورش مينشينيم
و چاي سبز مينوشيم
صدايم ميكند. پردهها را بيار پايين بايد شسته بشه، اينقد بلند به دردي بخورد. من صبح بارانخورده، پنجره فراخ، شهر بيغبار را جا ميگذارم. روي چهارپايه ميروم كه اقلا به يك دردي بخورم.
ـ مواظب باش نيفتي. از صبح قاب پنجره را پر كردي داري خيال ميبافي. تو روزنامهنگاري، بنويس كه كدام ماده غذايي فرآوري شده قابل اعتماد است؟ كه وقتي خورديم مريض نشويم. مثلا بهجاي روغن زيتون پارافين نخوريم. مرغها، واقعا مرغ باشند نه با تزريق هورمون ناسالم و پرورش ناسالم دچار بيماري عجيب و غريب شويم.
من چيزي نميگويم. يعني لال شدهام، پردهها را با دقت يكي يكي پايين ميآورم. تا ميكنم و تقديم ميكنم به ماشين لباسشويي و پنجره را ميبندم. چون ديگر از بوي باران هم خبري نيست. واقعا نيست. هوا كملطفي ميكند و كدر ميشود. سرم را مياندازم پايين و ياد شاعر ميافتم.
مرا گرفته در آغوش درد و غمهايم(3)
به غير رنج چه دارند صبحدمهايم
نه جادهاي نه تواني نه مقصدي حتي
نرفتن است تمام رفتنهايم
ـ نميخواهد توي دلت شعر زمزمه كني، زنگ بزن ببين چرا تعميركار ماشين رختشويي نيامد. من خيالم را تعمير ميكنم. افكارم را تعمير ميكنم. عادتم را تعمير ميكنم و با صداي بلند ميگويم، ميدوني چينيها چي گفتهاند؟
ـ چي گفتهاند؟
ـ روزگار همه درها را به روي بردباران ميگشايد
* شعرها؛ 1و3 حامد يعقوبي ـ 2 الياس علوي شاعر افغاني