سر شب رفته بودم براي پدرم سيگار بخرم. در هزار سال پيش كه من كودكي قلمي و شكننده بودم و هنوز به آستانه مدرسه نرسيده بودم. آن سالها در سنندج تير چراغ تنها در دوردستها پتپت ميكرد. و تاريكي چنان چون ظلمتي بيپايان در كمين كودكان شبپيما بود. تمام آن فاصله از كيوسك سيگارفروش تا خانه به اندازه همه عمر ترسيدم و لرزيدم. پارس سگان ولگرد، خشو مش گربههاي ترسخورده و هوهوي باد همه شجاعت مرد بودنم را بر باد داد. من گلوله يخزدهاي بودم در پاييزي كه سردتر از زمستان بود.
آيا اين كار پدرم مصداق اذيت و آزار روحي بود؟ نميدانم، ميدانم كه پدرم ميخواست، من ناگهان مرد شوم و بر تاريكيها غلبه كنم. اما شاعر ميگويد:
من در عزاي افتادن برگ نشستهام
پيراهنم پوست شب
پيشانيم برگ تاريكيست
كسي ميگويد خيلي شاعرانه با جهان رفتار ميكني. كتك زدن بچهها در عصر شما، در همان هزار سال پيش مرسوم بود. هنوز هم هست و فكر نميكنم 500 سال بعد كه خودت پدر دو فرزند شدي، كودكانت روزگار آرام و رام و مهآلودي با تو داشتهاند و تاريكي، سايه روشنايي بوده است. اصلا تو آيا كودكي را ميشناسي كه از هيچ مردي، حتي پدرش نترسد و تحقير و تهديد نشده باشد؟
نه، من هم كودكانم را رنج دادهام، چون ريشههاي بدفهمي، آموزههاي كژتربيتي كه نسبت به من روا داشته شده بود با من پدر شده بود، خطكش كف دست معلم كلاس اول، حتي سيلي پدرم هم. من ميراثبر مفاهيم، مسايل و معلوماتي از ذهن كودكيهايم هستم كه با عتاب و خطاب و بتمرگ همراه است و خوب ميدانم افكار و اميال منكوب شده هيچگاه نابود نميشود بلكه به ضمير ناخودآگاه تبعيد ميشود تا در هنگامه مناسب سر بركشد.
مثل 500 سال پيش من، مثل همه سالهاي پدرهاي ديروز و امروز و لابد پدرهاي فردا كه زورشان البته فقط به بچهها ميرسد و حتي در روز جهاني كودك و به همين دليل فقط روياها با بچهها مهربان است! شاعر ميگويد:
واقعيت رويا من است
و خون روياي من، برگتر از سبز
و سبزتر از برگ گياهان است
كه با دشنه تلكس خبرگزاريها
خنجر كلمات روزنامه
نميريزد
واقعيت خوبهاي من است
آنجا، هيچكس نميداند سيلي چيست.
سرخي گونه و قرمزي گوشش از سوز پاييزي نيست. دست بيرحم ناپدري نوازشش كرده است كه تن از خانه به در كشد و دم در منتظر آمدن مادرش از اداره باشد. تقريبا پنج سال دارد. همسايه كمي دورتر ماست. كمي آشناست. مرا كه ميبيند سرش را پايين مياندازد تا چيزي نپرسم. من نميپرسم و او لابد سربهزير اشك ميريزد بر تن دنياي زشتي كه او را گوشمالي داده است.
كسي ميگويد تو روزنامهنگاري، بنويس؛ كسي كه زياد عذاب ميكشد ساكت است و پشت كانون گرم خانواده درد ميكشد. بنويس بعضيها بيگناه را كتك ميزنند تا گناهكار اعتراف كند و لابد بايد مادر كودك اعتراف كند چرا دير به خانه رسيده است؛ چون راه اتوبوس، در ترافيك بنبست بود. بنويس نظام جامعه بايد دائما خود را نوبهنو با تغييرات آموزشي كند و محيط را سازگار با ارتباطات كند. تا بچهها كمتر آزار ببينند. من ميگويم ميدانم يكي از كاركردهاي ارتباطات بجز اطلاعرساني و سرگرمي، تربيت كردن است.
حالا مادر كودك به در خانه رسيده است. او ميداند تجربه تحقير و تهديد و ترس كودكش با فرزندش خواهد ماند. گرچه كودكش همواره از همه اينها ميگريزد اما واقعيت اين است در زندگي روزانه زور قويتر نسبت به ضعيفتر عنان گسيخته است و لابد به همين دليل برخي از بزرگترها بنددل كودكان را با ترس، تهديد و تحقير پاره ميكنند. چنان چون بادبادكي جدا شده از نخش كه بايد سر بر در و ديوار بكوبد. شاعر ميگويد:
فريادي آيا در ساقه انگوري
در خوشه برنجي
بر جامي، آيا باقي است
* شعرها: بيژن نجدي