دستها براي خانمها و آقايان سيمرغ همصدا ميشود. ما روبهروي صفحه تلويزيون، تماشاگر تماشاگران در تالار سيمرغها هستيم. ما تماشاگر خاطرهسازترين اختراع بشري هستيم؛ سينما.
يك آقاي سيمرغ رو به دوربين ميكند تا بگويد سينما را محترم شماريم و اضافه كند سرزنش بجا، بهتر از ستايش بيجاست.
ناگهان اما ارتباط ما با تالار سيمرغها قطع ميشود.
ـ چرا؟
اين را پسر از پدر پرسيد.
دوباره ارتباط برقرار ميشود آن مرد كه زبانش بند آمده بود رفته است. مردي ديگر با سيمرغ رو به ما ميگويد:
ـ حساسيتهاي هيچ كس را تحقير نكنيد...
ارتباط قطع ميشود.
پسر: دوباره چرا؟
پدر: حساسيتهاي هيچكس را تحقير نكنيد، حساسيت هر كسي نبوغ اوست.
دوباره به تالار برميگرديم. سيمرغی ديگر ميگويد وقتي خشم سخن بگويد، خردمندي رويش را از ما برميگرداند.
بار ديگر چشم و گوش نامحرم ما كور و تالار فيد ميشود. پسر عصبي از جا برميخيزد و به اتاق ميرود. صداي بستن در، زلزله است. شاعر ميگويد:
گودالي در من
در استخوان و ذهن
هم در نهان من
گودالي در من است
لبريز خاك و خاكآلوده يك خالي
كسي ميگويد: روزنامهها كم شمارند، مجلهها كمتر عكس خندان بچهها را روي جلد چاپ ميكنند. راديو كمشنونده و تلويزيون كم بيننده است. چرا؟ آيا جمعيت ما آب رفته است؟ آيا ما گم شدهايم؟ آيا از هم دوريم و به خود پناه برده و روبهروي صفحه اينترنت نشستهايم؟ آيا ديگر حرمتي براي زندگي جمعي قائل نيستيم كه مجلهها روي پيشخوان ناخوانده ميماند، روزنامهها روي آسفالت باد ميخورد. راديو بيصدا و تلويزيون بدون تصوير است؟ آيا ما بيرسانه ماندهايم.
به عبارت ديگر پس ما روزنامهنگاران مشغول كاريم اما بيكاريم. چون توليدات ما بيمخاطب است. آيا ما در نمايشي حيرتانگيز مخاطبان را به فرار از خود ناچار كردهايم تا روبهروي صفحه اينترنت، روبهروي صفحه برنامههاي دو هزار شبكه تلويزيوني بنشينند. آيا ما روزنامهنگاران، فرزندانمان را ندانسته وادار كردهايم ما را جا بگذارند تا هر جا كه ميخواهند بروند و ما پدران و مادران در شكافي كه خود ايجاد كردهايم دفن شويم. آيا نميدانيم درختي كه افتاد ديگر سايه ندارد. شاعر ميگويد:
بوي انار بدون انار
و سرخي انار را بدون انار
باور كن
حضور صدا بيآنكه صدايي شنيده شود
پسر ميرود، دختر ميرود چون نميفهمند چرا وقتي سيمرغهاي سينما پرواز ميكنند آنان بايد چشم و گوششان كور باشد. آيا آنان فيلتر را ميشكنند و وارد جهان بيمرز ميشوند.
مادر: نگرانم، چه بلايي سر بچهها ميآيد.
پدر: بلايي كه خود ما سرشان ميآوريم.
چرا؟ چون نميپذیریم مديريت كردن يعني چيدمان متوازن زيست بوم، چون نميپذیریم بچهها از طريق آزمون و خطا بهتر ميآموزند نه تحكم و تنبيه. چون بيخبريم عليرغم تذكر، تحكم و تهديد رسانهاي ما، هر فردي در مناسبات جامعه به يك قطبنماي دروني ميرسد و راه خود را پيدا ميكند و ما را جا ميگذارد. وقتي رسانهها به اعتماد مخاطب شليك ميكنند نميدانند نتيجهاش تربيت جواناني بيگانه با زيستبوم تاريخي خود خواهد بود. جواناني كه فقط يك دست خواهند داشت و هيچگاه قادر به ساختن حلقه به دور پدران و مادران خود نخواهند بود.
تالار سيمرغهاي سينما، همچنان گاه و بيگاه سرك ميكشد بر صفحه تماشاي تلويزيون، همه رفتهاند. من اما ماندهام. آيا من روزنامه را براي خودم منتشر ميكنم؟ آيا راديو تنها شنونده خودش است؟ آيا تلويزيون تنها بيننده خودش است؟ شاعر ميگويد:
يك ميز
چند صندلي لخت
استكاني چاي
آسماني ابري
چنان به رهگذران خيره ماندهام
كه خاكستر سيگارم
در استكان چاي ميريزد
همه شعرها از بيژن نجدي است