تو عاشق نبودی، چون برای عاشق بودن ابتدا باید از قدرت صرفنظر کرد، تو نکردی.
هنوز هم گاهي ميخواهم درخت باشم تا پيراهنآويز كارگري باشم كه گلها را بيشتر از چمن دوست دارد؛ نسترن، لاله، رز، بنفشه و شقايق. يادم هست يك وقتي ميخواستم درخت انار باشم و به خاطر بيمحلي دختر صاحبخانه كه انار ترش دوست نداشت ترك بردارم و دانهدانه خونچكان شوم زير پايش تا دلش به حالم بسوزد. يكبار حتي در كلاس سوم دبستان گفتم دوست دارم درختكار شوم، بچهها خنديدند، اما شاعري گفت:
با اين همه سبز در پنجرهام
چه آقا شدهاي درخت بالابلند
نكند ميخواهي شاخههايت را آب و شانه كني
با خيس اين باران، اين باد
همين چند روز رفته، هفته درختكاري بود و صدها هزار نهال پا در خاك فرو بردند تا اميدوار باشند روزي قد بكشند تا سايه شوند بر سر شهرهايي كه درختهايشان را دوست ندارند و آنها را دودكُش ميكنند يا شبها از باغها بيرون ميكند. تا به جايش تيرآهن بكارند.
باغبان گفت: بيرحمانه فرزندانم را بيسايه ميكنند تا از پلههاي ترقي ثروت بالا بروند اما نميدانند بالا رفتن زياد سرگيجه ميآورد.
صاحب باغ رفته گفت: هيچكس نميتواند در آن واحد هم عاشق باشد هم عاقل. من گفتم حق با شماست. اين روزها حتي چشم نابينا در برابر پول باز ميشود. آمارها به شكل غمانگيزي از درختها بالا ميروند. دو ميليون اصله بلوط در زاگرس، تصميم به خودكشي گرفتهاند. جنگلهاي شمال و جنگلهاي ديگر هم تندتند ميافتند تا بزرگراه شوند، كسي ميگويد: هر روز سرانه فضاي سبز بالا ميرود، جاي نگراني نيست.
باغبان ميگويد: فضاي سبز وقتی فضاي سبز است كه سايه داشته باشد، مثل درخت نه چمن. شاعر ما را دلداري ميدهد و ميگويد:
درخت مرا سبز ميخواند
پرنده تو را آواز
علف مرا ديده است
كه راه ميرفتم
بر تقدس زمين و علفزاران
من اما همچنان احساس خوبي ندارم، چون براي خوب بودن بايد خيلي خوب بود آنقدر كه صبوري عصا شود تا بتوانيم برسيم به درختي كه نامش زندگي است.
روزنامهنگاري گفت: هر جا درخت هست، زندگي هست، چون درخت جزوي از زندگي است.
عابري گفت: همين صد سال پيش بود، همسايه ما بود، بيصدا، آرام و رام بود، تك و تنها بود، بهارها باراني، سرسبز و بعد شكوفه بود تا سيب ميشد و مثل همه مادران جهان بچههايش را به آغوش ميكشيد يا به سرانگشت ميگرفت يا گردن آويز ميكرد اما ما نامرد بوديم دور از چشم بزرگترها روي پيت حلبي دست دراز ميكرديم و كودكان كالش را ميچيديم و با نمك گازخور ميكرديم. او اما ساكت بود هيچ نميگفت نه دادي نه گريهاي نه حتي تعقيب و گريزي. هيچ، يادم آمد يكبار از روي پيت لغزيدم دست گرفتم به شاخهاي، نازك بود، شكست و جان داد اما مرا از سراسيمگي رهانيد و نشكستم. او هيچ نگفت. پدر اما مرا سرزنش فيزيكي كرد. پس گردنم به رنگ ارغوان شد.
حالا و اكنون كه هزار سال از سيب كال و نمك، از شاخه و پيت حلبي گذشته است، خيلي سعي ميكنم عاقل باشم و به درختها احترام بگذارم، همانطوري كه به گلها ميگذارم اما نميدانم چرا كاري از دستم ساخته نيست و همچنان درختان را بيسايه ميكنم تا كاغذ روزنامه شود. كسي ميگويد ما ابتدا بايد نسبت به هم وفادار باشيم چون وفاداري ما را به وحدت ميرساند وگرنه تبديل به هزاران احساس پراكنده ميشويم و از كنار هم ميگذريم و به هیچ نهالي اجازه نمیدهيم درخت شود و به هیچ درختي اجازه نمیدهيم سايه شود. باغباني كه ديگر باغبان نيست و درختهايش رفتهاند و چمن ميكارد، میگوید: ما باید با همه وجود مبتلاي درخت زندگي شويم. شاعری در تایید او ميگويد:
صبحانه شير داغ دارم، نان و خرما هم
نان از غزل، ابيات شيرين چون مربا هم
رود آمده يك دسته زنبق پيشكش كرده
گلپونهها آورده و يك بوته نعنا هم
شعرها؛ 1 و 2 بيژن نجدي 3 آرش شفاعي