بيشتر بازاريها حاجعلي را با چاي دبش و دستخيري كه دارد ميشناسند و زماني كه خانهنشين نشده بود هر روز به او سر ميزدند تا هم براي بركت در رزقشان دعا كند و هم پاي خاطرات تلخ و شيرين او بنشينند. حالا او از سالها تجربه درآوردن رزق حلال در اقتصاديترين و پولسازترين جاي ايران سخن ميگويد.
از خانه تا دم حجره مسير خيلي طولاني نيست اما وقتي قرار باشد با ويلچر و ميان بازار بزرگ اين مسير را طي كني، طولاني ميشود. پيرمرد با وجود اينكه همين مسير نيم ساعته را نزديك به يك ساعت و نيم طول كشيد تا به همراه پسرش طي كند خم به ابرو نياورد و با وجود نزديك به 100سال سن با همه كسبه و اهالي محل به گرمي سلام و عليك كرد. خيليها از زمان بچگي او را بهخاطر دارند؛ آنهايي كه زماني در بازار بزرگ تهران باربري ميكردهاند و او چاي مجاني به آنها داده يا حتي غذايي برايشان فراهم كرده است.
در بازار كمتر كسي است كه حاجعلي مبهوتيان را با قهوهخانه كوچك و چاييهايش نشناسد؛ هنوز هم كنار مدرسه عبداللهخان سماورش قل ميخورد؛ اگر چه لگنش شكسته و امروز توانايي راه رفتن ندارد اما باز هركس از او حال و احوال ميكند ميگويد: «برايم دعا كن زودتر خوب بشم و خودم بيام دم حجره تا چايي دست خلقالله بدم.»
اين همه گراني چرا؟
نيم ساعت صبر كرديم تا كسبه، دور حاج علي را خالي كنند و ما هم مجالي براي مصاحبه پيدا كنيم؛ گوشهايش كمي سنگين شده، بايد با صداي بلند حرف بزنم. وقتي در جواب نخستين سؤال تنها به پيراهن بلند سفيدش نگاه و با دست چروكهاي ريز آن را صاف كرد فهميدم بايد از كمي بلند، بلندتر صحبت كنم. نخستين سؤالم درباره سن وسالش است؛ «الان 95سال سن دارم. 2 تا شاه را ديدهام و بعد از آن خدا خواست و انقلاب شد. زمان قديم كه ما آمديم بازار خبري نبود. مردم همه سرشان به چيزهاي مختلف گرم بود و گاهي هم فقر مانع ميشد كه كسي بخواهد زياد به بازار سر بزند اما امروز خدا را شكر بازار خيلي خوب و شلوغ شده است.»
بين صحبتهاي پيرمرد حس نارضايتي از گرانيها موج ميزند. هر از گاهي نقبي به گذشته ميزند كه ما زماني قند را 2 ريال ميخريديم اما امروز - با كمي مكث- شده 300تومان. وقتي هم كه پسرش تأكيد ميكند شده كيلويي 1000تومان با ناراحتي ميگويد: «خب وقتي كه قند آنقدر شده بقيه چيزها هم گران ميشود. يك كارگر بدبخت كه توي بازار كار ميكند مگر چقدر حقوق دارد كه حالا بخواهد يك چايي با قند كيلويي 1000تومن هم بخورد؟ انصاف نيسـت؛ بــايد دولتيها و بقيه به فكر مردم باشند وگرنه مردم بايد تا چند وقت ديگه بروند...!» كه حرفش را ميخورد.
حاج علي درويش حسابي اوقاتش بهخاطر وضعيت گرانيها تلخ است اما اين اوقات تلخي با ديدن يكي از طلاب مدرسه عبدالله خان كه ظاهرا سالهاست همديگر را ميشناسند برطرف ميشود.
درباره راه و رسم كاسبي قديم صحبت ميكنيم و ادامه ميدهد: «زماني كاسبها به هم رحم ميكردند و دست هم را ميگرفتند اما الان ديگر اينطور نيست. قديم حلال و حرام براي حجرهدارها و مردم خيلي اهميت داشت و هر پولي را سر سفرهها نميبردند. شايد اين گراني با مردم اين كار را كرده باشد؛ اين پولهاي باد آورده.»
بيشتر نگراني او هم براي جوانهاست كه نميتوانند با اين گراني ازدواج كنند و به راحتي به خانه بخت بروند؛ «وقتي جواني اين همه گراني را ميبيند ديگر جرأت ندارد ازدواج كند و همين ميشود فساد در جوانان. زماني من با خانمام ميرفتيم بيرون آبگوشت ميخورديم يكشاهي اما الان شده 20هزار تومن. بايد به فكر اين جوانها بود وگرنه از ما پيرمردها كه گذشته است.
عروس و داماد زماني زياد به بازار ميآمدند براي خريد و وقتي كاسبها اين را ميفهميدند تا جايي كه امكان داشت تخفيف ميدادند اما امروز اينطور نيست و برعكس وقتي عروس و دامادي براي خريد ميروند كاسب بهدنبال اين است كه پول بيشتري بگيرد و با اين فكر كه الان هرقدر بخواهم به من ميدهند. اين رسم كاسبي نيست، كاسب بايد حبيب خدا باشد و با او معامله كند نه اينكه بهخاطر يك كم پول بيشتر دل كسي را بشكند.»
شكايت از حجاب خانمها
از ازدواج خودش ميپرسم و اينكه چطور زندگي را شروع كرده است؛ «نزديك به 80سال پيش بود كه ازدواج كردم . همسرم واقعا خوب بود؛ چادري و مومن و بساز. در زندگي خيلي سختي كشيديم اما با اين حال همه را تحمل كرد و ما هم زندگي خوبي در كنار هم داشتيم. چند سال پيش فوت شد اما من هنوز هم دوستش دارم و زياد به يادش ميافتم.»
حاج علي مبهوتيان كه بهخاطر ارادتش به اميرالمومنين علي(ع) به درويش معروف شده است ميگويد: «كاسب بايد بيشتر از هرچيزي خدا ترس باشد. در احاديث آمده كه شيطان سر ورودي بازارها ايستاده تا كسبه و مردم را گمراه كند. امروز در بازار خيلي بايد مراقب بود چون هم پول شبههدار زياد دست بهدست ميشود و از طرف ديگر هم اين وضعيت حجاب خانمهاست كه روزبهروز بدتر ميشود.»
قليان براي جوانها نيست
با اينكه اسم حجره خود را قهوهخانه گذاشته است اما خدماتي كه در همين دالان و حجره به مردم ارائه ميشود برخلاف تصور عامه مردم از قهوهخانه است؛ «امروز اكثر جوانها رو به قليان آوردهاند. هرموقع هم اسم قهوهخانه ميآيد همه به قليان فكر ميكنند. چرا بايد اينطور شود كه يك جوان به جاي ورزش و تفريح مدام به قهوهخانه برود و قليان بكشد؟ زمان ما، پيرمردها به قهوهخانه ميرفتند و قليان ميكشيدند اما الان اينطور نيست و همه قهوهخانهها پر شده از جوانان؛ هم به جاي اينكه پول جمع كنند و بروند زن بگيرند، قليان ميكشند!»
هنوز هم دالان پر از آدمهاي مختلفي است كه هر چند دقيقه يكبار براي سلامتي حاج علي درويش صلوات ميفرستند و پيرمرد بيشتر با نگاه و گاهي هم با دعاي خير برايشان به اين ابراز احساسات پاسخ ميدهد. از تلخترين خاطرهاش در بازار تهران ميپرسم كه ميگويد: «بدترين خاطره و اتفاقي كه در بازار ديدهام همين گراني و بيرحميهاست. اين خلاف اخلاق و رفتار اسلامي است. بايد ياد بگيريم كه همه خالقي داريم كه مهربان است و از ما هم خواسته كه با هم خوب باشيم و به هم رحم كنيم».
انگار كه خودش هم فهميده آخرهاي مصاحبه است؛ ميخواهد كه برايش دعا كنيم كه زودتر بتواند به قهوهخانه برگردد و به مردم خدمت كند.
هوا گرم است و مردم در رفت وآمد؛ از خيابان خيام به سمت ناصر خسرو، نرسيده به پلههاي مسجد امام(ره) طاق نصرت بازار بزرگ مشخص است و ابتداي دالان، طلافروشها هستند. كمي جلوتر ساعت فروشها و بعد هم ادامه دالاني كه بلنداي آن به اندازه تاريخ 200ساله است. بين شلوغي و رفتوآمد مردم و گذر باربرها و بين مغازههايي كه هرازچندگاهي صداي تيك و تيك ساعتها به گوش ميرسد دالاني به عرض يك متر و نهايتا طولي به اندازه 3متر وجود دارد كه به مدرسه و مسجد حاج عبداللهخان منتهي ميشود كه محل تربيت طلاب ديني است. همين دالان كوچك حجرهاي 2متري را در خود جا داده كه سابقهاي بيشاز 100سال دارد و اكثر كسبه بازار از آن خاطرهاي دارند.
اين حجره را همه به اسم قهوه خانه حاج علي درويش ميشناسند اما مانند ديگر قهوه خانهها در اينجا خبري از قليان و ميز و صندلي نيست؛ مردي كه پشت پيشخوان مغازه كوچك ايستاده تنها چاي قندپهلو بهدست مشتريان و اهالي بازار ميدهد. براي رهگذران قيمت چايي 2000تومان است و اگر نبات بخواهي 500تومان بايد اضافهتر بدهي؛ اما قيمت چاي براي باربرها و كارگرها تقريبا رايگان است؛ يعني اگر پول دادند كه هيچ اگر هم ندادند باز ميتوانند چاي بخورند تا خستگيشان كم شود.
قهوهخانه درويش در سال 1297توسط حاج محمدحسن شمشيري به مبلغ 20تومان خريداري شده بوده اما او بهخاطر شروع جنگ جهاني اول و وضعيت نابسامان اقتصادي و گرفتاري به بيماري مالاريا مجبور شد كه مغازه را گرو بگذارد. بعد از مدتي يكي از دوستانش به نام حاج محمد صالحي به رسم جوانمردي مبلغ 30تومان به او قرض ميدهد تا بتواند قهوهخانهاي بزرگتر مقابل مسجد امام فعلي بخرد. همان موقع بود كه حاج علي مبهوتيان كه به درويش معروف بوده 2 مغازه روبهروي هم را ميخرد كه امروز فقط همين حجره كوچك از آن باقي مانده است.
تا همين چند سال پيش قهوهخانه تا سقف با چند عكس كوچك و بزرگ از دراويش و برخي علما تزيين شده بود اما امروز وقتي وارد دالان ميشوي از نقش و نگار سقف تا خود فضاي كوچك قهوهخانه كه با وسايل قديمي و چند عكس تزيين شده چشم را بهخود خيره ميكند. يكي از عكسهايي كه بيش از همه به چشم ميخورد عكس سيدشهيدان اهل قلم، مرتضي آويني است كه وقتي از پسر حاج علي درويش كه امروز مسئوليت اين قهوهخانه را بر عهده دارد درباره اين عكس ميپرسيم ميگويد: «زماني كه پدرم اينجا مشغول بهكار بود، آقا سيدزياد سر ميزد و گاهي اگر كاري بود به پدرم كمك ميكرد. براي همين هم پدرم و هم خانواده ما علاقه زيادي به سيد، مرتضي آويني داريم».
رفهاي كل حجره چهارتاست كه تا سقف رسيده؛ رف اول را انواع چاي و قهوه تشكيل داده و سمت چپ هم چند قوري كه روي آتش قل ميخورند. استكانها از كمر باريك شروع ميشود تا ليوانهاي بزرگ كه آنها هم از متعلقات رف اول است. ادامه استكانها در رف دوم است. در امتداد آنها به دفترچه خاطرات توريستهايي ميرسيد كه تا الان از اين قهوه خانه ديدن كردهاند. دو رف ديگر كه تا سقف كشيده شدهاند پر است از وسايل عتيقه مثل چراغهاي نفتي، راديو، قوري، سماورهاي كوچك و قديمي و چيزهاي ديگر كه فضا را در همان محل كوچك گرم كرده است. محصولاتي كه با قهوه و شكلات درست ميشوند از زماني به اينجا اضافه شده كه حاج علي درويش نتوانسته كار كند و پسرش ناصر دنبالهرو كار پدر شده است. قيمت محصولات جديد هم از 3000تومان براي كافي ميكس شروع ميشود تا 5000تومان كه قهوه ترك است. اين محصولات جديد اضافه شده اما هنوز مشتريان براي نوشيدن چاي، قدم به اين دالان كوچك ميگذارند تا با صرف چاي و كمي هم گپ و گفت با آقاناصر يا خود حاج علي كه گاهي فقط براي ديدن رفقا به بازار ميآيد خستگي كار روزانه را در كنند.
كاش زودتر با پدرم آشنا شده بودم!
كاظم، پسر حاج علي از پدرش ميگويد
پيرمرد، جواني خود را هزينه بچهها كرده و حالا نوبت آنهاست كه عصاي دست پدر شوند؛ كاظم مبهوتيان يكي از 2 پسر حاجعلي است كه امروز حجره پدر را ميگرداند. با اينكه مو و ريش خودش هم سفيد شده اما همچنان با شور و اشتياق خاصي براي ما از پدر، مغازه، بازار، چاي و زندگي ميگويد؛ «من از زمان جواني پي زندگي خودم رفتم و خيلي دير به دير به پدر و خانواده سر ميزدم. دروغ چرا، حتي شايد پدرم را اصلا نميشناختم تا 5 سال پيش كه پاي پدرم بر اثر زمين خوردن مصدوم و خانهنشين شد. مدتي حجره بسته بود. وقتي ناراحتي پدرم را بهخاطر بسته بودن قهوهخانه ديدم خودم تصميم گرفتم كه به بازار بيايم و قهوهخانه را دوباره باز كنم».
آقا كاظم وقتي به بازار ميآيد تازه ميفهمد كه پدرش چه مرد بزرگي بوده و چه كارها كه نكرده است؛ «من بهخاطر دوري از پدرم طبيعتا شناختي هم از او و كارهايش نداشتم ولي تازه به بزرگي او پي بردهام. وقتي فهميدم كه او چطور به كارگرها و باربرهاي بازار كمك ميكند، براي آنها ناهار ميگيرد و وقتي هم كسي بخواهد ازدواج كند به او كمك ميكند، حسرت خوردم كه چرا آن سالها خانوادهام را ترك كرده بودم. اينها همه از ارادت پدر به اميرالمومنين علي(ع) نشأت گرفته. حالا ميفهمم كه وقتي يك نفر حرفي ميزند بايد به آن جامه عمل بپوشاند تا هم سعادت دنيا را داشته باشد و هم اجر آخرت را.»
بيشتر تغييرات حجره مديون حاجكاظم است كه هم خاطرهها را سر و سامان داده و به ما نشان ميدهد و هم نوشيدنيهاي قهوهخانه را بيشتر كرده است. عكسي از رجال سياسي سابق هست كه در آن حاج علي درويش را در حال ريختن چاي ميبينيم، عكس او و آقاي شمشيري معروف كه چلوكبابياش هنوز هم زبانزد خاص و عام است و عكسهاي زورخانهاي حاج علي در كنار ساير يادگاريهايي كه هريك حال و هواي خاصي دارد، تاريخچه مصور اين قهوهخانه را پيش چشم بيننده ميآورد؛ «يكي از عكسهايي كه اينجا هست مربوط به يك توريست ژاپني است. در سال 1383بود كه يك توريست ژاپني با ديدن مردم در حال چايي خوردن مشتاق شد و از پدرم حين چاي خوردن عكس گرفت و بعد آن را براي ما فرستاد كه آن را هم امروز قاب كردهايم.»
كمك به ايتام و كودكان معلول هم يكي از سنتهايي است كه حاج علي درويش از قديم در بازار بنا نهاده است و امروز هم توسط پسرش، كاظم دنبال ميشود؛ «پدرم از قديم يك قندان چوبي داشته كه هنوز هم هست. مشتريان قديمي بازار به جاي پول چايي در اين قندان پول ميريزند و ما هم آنها را روزانه جمع ميكنيم تا به آسايشگاه كودكان معلول و بيسرپرست در حوالي شهرستان دماوند اهدا شود».
حاج كاظم بين صحبتهايش به بازديد احمد مسجد جامعي، رئيس شوراي شهر تهران هم اشارهاي ميكند كه نزديك به نيم ساعت در قهوهخانه مانده و آنجا چاي نوشيده است.
حاج كاظم درحاليكه چاي ميريزد، ميگويد: «امروز از همهچيز جالبتر حضور توريستهاي زيادي است كه در بازار حاضر ميشوند و اكثر آنها هم به قهوهخانه سر ميزنند. ما هم به رسم يادبود به آنها سكهاي ميدهيم كه روي آن نوشته شده - نقش كردم رخ سيماي تو بر خانه دل/ خانه ويران شد و آن نقش به ديوار بماند- از طرف ديگر پدر بهشدت تأكيد داشته كه از توريستها پول نگيريم تا مهماننوازي ايرانيان به آنها ثابت شود».
آخر سر هم يك چاي دارچين لبسوز، لبدوز با نبات به ما تعارف ميكند و بهكار شستن استكان مشتريهاي قهوهخانه مشغول ميشود.