قبل از سوار شدن، داخل اتاق كوچكي فيلمي برايمان پخش ميكنند كه نحوه سوار شدن، پياده شدن و ايمني هنگام پرواز را به مسافران يادآور ميشود. وارد فرودگاه كوچك «جزيرهسيري» ميشويم. صداي هليكوپتر تارهاي صوتي گوشمان را به بازي گرفته است. تك تك سوارمان ميكنند. به هركسي كه سوار ميشود جليقه نجات و گوشي ميدهند. جليقه نجات بهخاطر اين استكه بر فراز دريا پرواز خواهيم داشت و گوشي براي كم كردن صداي غرش موتور و ملخهاي هليكوپتر. هليكوپتر كه بلند ميشود دلم هري ميريزد. هواي داخل كابين خفه است و گرم. خيس عرق شدهام. تمام اتاق هليكوپتر ميلرزد. براي نخستينبار است كه سوار اين پرنده آهني ملخدار ميشوم؛ هم جالب است و هم ترسناك. از آن بالا خليجفارس مانند پهنه آبي بيپاياني است كه نور خورشيد را در خود به بازي گرفته است.
گازي با بوي تخم مرغ گنديده
20 دقيقهاي از پرواز نگذشته است كه مشعل سكو را ميبينم. سكو از آن بالا خيلي ريز و كوچك است. بعد از 25دقيقه، هليكوپتر روي پد مخصوص سكو مينشيند. تا 5دقيقه به كسي اجازه پياده شدن نميدهند. بالاخره درهاي اين پرنده آهني باز ميشود. پاهايم را كه روي سكو ميگذارم حس بهتري پيدا ميكنم ولي باز هم زير پايم حجم عظيمي از آب وجود دارد. رئيس سكو روي پد منتظرمان است. ميآيد جلو، خودش را معرفي ميكند و با تك تكمان دست ميدهد. با او همراه ميشويم. يكي از كاركنان هم كه لباس كار قرمز رنگي دارد به ما ملحق ميشود و ما را براي آموزش به اتاق خودش ميبرد. سكو، قوانين خاص خودش را دارد. اينجا هركسي كه وارد ميشود بايد اول برود يك دوره 20دقيقهاي ايمني را بگذراند تا اجازه داشته باشد روي سكو تردد كند. صحبتها هم درباره خطرات روي سكو و بهخصوص گازي به نام هيدروژن سولفوره است كه فوقالعاده سمي و خطرناك است. افسر ايمني سكو برايمان توضيح ميدهد كه اين گاز در مقدار بسيار كم بوي تخم مرغ گنديده ميدهد اما با گذشت مدتي كوتاه عصبهاي بويايي را فلج ميكند و دستگاه تنفسي را مختل و درموارد شديد باعث جراحت ششها و در نهايت مرگ ميشود. همين اول كاري حسابي ميترساندمان. بعد هم كمي درباره موارد خطر ميگويد و اينكه قايقهاي نجات در كدام قسمتهاي سكو قرار دارند. صحبتهايش كه تمام ميشود وسايلمان را جمع ميكنيم بياييم بيرون كه صدايمان ميكند و به هر كداممان يك كلاه ايمني و يك كفش كار ميدهد و تأكيد ميكند كه در هيچ شرايطي در محيطهاي سرباز كلاه را از سرمان برنداريم و بعد با ما همراه ميشود تا اتاق كنترل سكو كه رئيس در آنجا منتظرمان است.
دزدي مغزها از روي سكو!
هوا حسابي گرم است و رطوبت هم بهمراتب از جزيره بيشتر. هنوز يك ربع نشده كه روي سايت سكو در حال گشتن هستيم، تمام لباسهايمان خيس شده و عرق از سر و صورتمان ميريزد. رئيس حال ما را كه ميبيند لبخندي ميزند و چند نفري از كارگران را نشانمان ميدهد و ميگويد: «اين بندگان خدا هر روز نزديك به 6 ساعت توي اين گرما و هواي شرجي دارند كار ميكنند.» كمي خجالت ميكشم از خودم. رئيس توضيحاتي فني درباره سكو به ما ميدهد و سريع ما را ميبرد به اتاق خودش. انگار وارد بهشت شدهايم. باد كولر گازي جان تازهاي ميدهد به ما. تصور يك روز ماندن در اينجا هم برايم سخت است. از رئيس ميپرسم چطور كاركنان توي اين گرما اينجا كار ميكنند؟ رئيس لبخندي ميزند و ميگويد: «اينكه ميگويم شعار نيست. واقعا دارند جهاد ميكنند. ما توي چنين شرايطي داريم نفت و گاز توليد ميكنيم. اگر ما و امثال اين بچهها اينجا نباشند كه چرخهاي اين مملكت نميچرخد». در بين صحبتهايش يك چيزي ميگويد كه بدجوري من را به فكر فرو ميبرد. او ميگويد: «الان شركتهاي نفتي حاشيه خليجفارس دارند به راحتي بچههاي نخبه ما را با حقوقهاي آنچناني جذب خودشان ميكنند. طرف ميآيد اينجا با ماهي يك ميليون و 500هزار تومان آن وقت يك شركت نفتي عربي يا غربي ميآيد همين مهندس جوان را كه فارغالتحصيل معتبرترين دانشگاههاي ايران است، با ماهي 3تا 10هزار دلار به استخدام خودش درميآورد».
يك قدم مانده به مرز!
وارد اتاق كنترل دربالاترين قسمت سكو ميشويم. چندين كامپيوتر در اتاق وجود دارد. در واقع اتاق كنترل سكو همان كاري را ميكند كه مغز در بدن انسان انجام ميدهد. اينجا تمام كارها بهوسيله همين كامپيوترها كنترل و انجام ميشود. روي ديوار هم تخته وايتبردي نصب شده كه نقشهها و موقعيتهاي سكوهاي ديگر روي آن دقيقا مشخص شده است. رئيس توضيحاتي فني درباره اينجا به ما ميدهد. در بين صحبتهايش هم اشارهاي به حمله تفنگداران دريايي آمريكا به اين سكو ميكند و عكسهاي آن را به ما نشان ميدهد. از اتاق كنترل بيرون ميزنيم و ميرويم روي سكو. بيرون از در مردي ايستاده و دارد با دوربين اطراف را كنترل ميكند. از رئيس درباره او ميپرسم؛ ميگويد: «از حراست وزارت نفت آمده». اين سكو بهخاطر اينكه با مرزهاي بينالمللي فقط 500متر فاصله دارد از اهميت بالايي براي ايران برخوردار است و چون اينجا يك ميدان مشترك با امارات است رقابت زيادي با آنها براي استخراج نفت از اين ميدان وجود دارد. رئيس سكويي را نشانمان ميدهد و ميگويد: «اين سكوي اماراتيهاست!»
عشق است رفاقت!
چند نفر از كاركنان توي سالن هستند و فوتبال دستي بازي ميكنند. يكي از آنها ميگويد 20سال است روي سكو كار ميكند. سكوهاي مختلفي بوده. كمي درباره آنجا برايمان صحبت ميكند و از شرايط كارياش ميگويد: «ما اينجا اقماري كار ميكنيم. يعني 14روز خانه هستيم و 14روز اينجا. ساعات كاريمان از 6صبح شروع ميشود تا 7بعدازظهر. البته از ساعت 12 تا 14:30 هم وقت ناهار و نماز و استراحت است». ميگويم كمي درباره تفريحات اينجا برايمان بگو. ادامه ميدهد:« اينجا تفريح ما خلاصه ميشود در خوردن و تلويزيون ديدن و بازيكردن فوتبال دستي و پينگپنگ؛ البته اگر جاني برايمان مانده باشد بعد از حدود 10ساعت كاركردن. تمام كساني كه روي سكو هستند تقريبا نصف عمرشان را روي آن ميگذرانند؛ آن هم با تعداد مشخصي از افراد». يكي از كاركنان كه او هم نزديك 15سال است كه روي سكو كار ميكند ميگويد: «اينجا هم يكجورهايي خانه ماست. به همان ميزاني كه در كنار خانوادهمان هستيم اينجا كنار بچهها هستيم. داخل سكو رفاقتها اصيل است. اينجا همه از زندگي هم خبر دارند. در غم، شادي و مشكلات هم شريك هستيم. اگر پولي لازم داشته باشيم اول به هم ميگوييم تا به دوستان و اعضاي خانوادهمان».
نماز به وقت سكو!
بعد از ناهار صداي اذان كه ميآيد اكثر كاركنان خودشان را جمع و جور ميكنند و ميروند وضو ميگيرند و يكراست روانه ميشوند سمت نمازخانه. وضو ميگيرم و ميروم داخل نمازخانه. كوچك است و بامزه. يكي از كاركنان امامجماعت ميشود و بقيه هم به او اقتدا ميكنند. نماز كه تمام ميشود از يكي از آنها ميپرسم كه اينجا روحاني هم ميآيد. ميگويد:« بله. ولي نه هميشه. بيشتر تويماه مبارك رمضان يك روحاني ميآيد اينجا و آن ايام را روي سكو ميماند. به بچهها احكام ميگويد، امام جماعت ميشود و برنامههاي شب قدر را مديريت ميكند ولي وقتي كه روحاني نيست خود بچهها نماز جماعت را راهمياندازند و يكي هم امامجماعت ميشود.»
بفرماييد بستني سنتي پرخامه!
با رئيس سكو خداحافظي ميكنيم و ميرويم داخل بخش مسكوني سكو تا چرخي داخل آن بزنيم. بخش مسكوني سكو 3طبقه است. در طبقه اول كارگران هستند با اتاقهاي 4 تا 6 نفره. طبقه دوم براي كارمندان است كه 2 و 3تخته هستند و طبقه سوم هم براي روساي ارشد سكو است كه يكتخته هستند. اين نوع طبقهبندي هم ميراث شوم انگليسيهاست كه از آن موقع باقيمانده. كل طبقات ساكت است و روي در و ديوار آن برچسبهايي زده شده كه «سكوت را رعايت كنيد، كاركنان شبكار در حال استراحتند.» آرام از كنار اتاقها ميگذرم و ميروم سمت رستوران. اينجا خوشمزهترين بخش سكواست. آشپزها مشغول كارند و دارند كبابها را سيخ ميزنند براي ناهار. ميروم سمتشان و سلام عليكي ميكنم. سرآشپز را پيدا ميكنم و با او گپي ميزنم. هم صحبت ميكند و هم دارد گوشت چرخ كرده را ورز ميدهد. ميگويد:« اينجا خوردن يكي از اصليترين تفريحات بچههاست. بايد هميشه بهترين غذاها براي بچهها تهيه شود. آن هم با بهترين مواد». سرآشپز مردي را كه كنارش است ميكشد جلو و ميگويد : « اين هم قناد سكواست.» انگار هر سكو به غير از يك سرآشپز يك قناد هم دارد. برايم جالب است. ميپرسم قناد؟ خود قناد جواب ميدهد:« بله. هر روز بايد شيريني تازه روي سكو باشد. البته با موادي كه قند بچهها را بالا نبرد؛ يعني شيرينيهايي كه با قند طبيعي درست ميشوند.» بعد به يكي از كمك آشپزها اشارهاي ميزند كه يعني شيريني بياور و او هم ديسي از شيريني را جلويمان ميگذارد. خوشمزه است. چندتايي ميخورم و بعد هم بهبه گفتنهايي كه قناد و سرآشپز را سرذوق ميآورد. قناد سريع ميرود سمت يخچال و چندتايي ظرف كوچك ميآورد. بستنياند. كلي ذوق ميكنم. بستني سنتي پرخامه آن هم روي سكو! واقعا جالب است. ميپرسم از جزيره برايتان ميآورند؟ اخمهاي قناد كمي توي هم ميرود و ميگويد:« نه بابا خودمان همين جا درست ميكنيم. هر روز بستني به راه است». از سرآشپز ميپرسم وسايلتان را چطور تأمين ميكنيد؟ ميگويد: «هر هفته ليستي از مواد و وسايلي كه ميخواهيم را ميفرستيم جزيره. از آنجا هم وسايل و مواد را بار يدككش ميكنند و ميفرستند روي سكو.» زياد به وقت ناهار نمانده. بچههاي آشپزخانه دارند ميز سالاد را ميچينند. اينجا ميزي وجود دارد، بزرگ كه از هر نوع سالادي كه فكرش را بكنيد روي آن پيدا ميشود. ناخنكي به سالادها ميزنم و ميروم داخل اتاق اجتماعات.
غواص و «پيرمرد و دريا»
كنار سالن اجتماعات كتابخانهاي وجود دارد با قفسههايي پر از كتاب. هر نوع كتابي را كه فكرش را بكنيد اينجا پيدا ميشود؛ بهخصوص رمانهايي از بهترين نويسندههاي ايران و جهان. از ارنست همينگوي بگيريد تا احمد محمود. اجازه ميگيرم و كتاب «بارهستي» ميلان كوندرا را برميدارم. مسئول كتابخانه عاقله مردي حدودا 50ساله است. بعد از ساعت كاري ميآيد و كتابخانه را ميچرخاند. به او ميگويم واقعا كتابخانه خوبي داريد اينجا. حالا كسي هم كتاب ميخواند؟ دستي به سيبلهايش ميكشد و ميگويد: «چرا نخوانند؟ اينجا بعد از ساعت كاري زمان دست خود بچههاست. خيليها ميآيند اينجا و كتاب ميگيرند و ميخوانند؛ بهخصوص كتابهاي رمان را». كنار او مرد جواني نشسته است. از او ميپرسم تو هم آمدهاي كتاب بگيري؟ ميگويد:« آره. هر از گاهي يك كتابي ميگيرم و ميخوانم. » ميپرسم آخرين كتابي كه خواندهاي چه بوده؟ ميگويد:« پيرمرد و دريا همينگوي. خيلي كتاب خوبي بود.»
مصائب جزيره !
وقت ناهار همه داخل رستوران جمع ميشوند. اينجا ديگر رئيس و كارگر معنا ندارد. همه دور هم جمعند. بعد از ناهار دور ميزي كه نشستهايم شروع ميكنم به گپ زدن و از سختيهاي كار و زندگي روي سكو ميپرسم.
نخستين نفر هم كه شروع ميكند رئيس است. او برايمان تعريف ميكند كه يكي از بچهها كه توي جزيره سيري بود خيلي مصر بود كه بيايد روي سكو كار كند. هر دفعه كه مرا ميديد به من گير ميداد كه كارش را جور كنم تا بيايد آنجا. بالاخره كارش درست شد و آمد. به هفته نكشيد كه افسرده شد. يكي را مأمور كرده بودم تا مراقبش باشد كه يك موقع خودش را به دريا نيندازد و سريع فرستادمش جزيره. اينجا رفتوآمد هم براي خودش حكايتي دارد. هميشه هليكوپتر نيست. بعضي وقتها كاركنان بايد با يدككش يا كشتيهاي فراساحل بروند جزيره و واي به زماني كه دريا خراب باشد.
يكي از بچههايي كه آنجا بود ميگويد:« بعضي وقتها كه دريا توفاني باشد براي رفتوآمد پيرمان درميآيد. آنقدر كشتي بالا و پايين ميشود كه حالمان خراب ميشود و سرگيجه ميگيريم. حتي بعضي وقتها اصلا نه از كشتي خبري است و نه از هليكوپتر». يكي ديگر از كاركنان ادامه صحبت او را ميگيرد وميگويد: «چند وقت قبل يكي از بچهها مادرش فوت شد. هوا خيلي خراب بود و دريا هم شديدا توفاني. نه ازهليكوپتر خبري بود و نه از كشتي. اين بنده خدا به هفتم مادرش رسيد.» ياد فيلم پاپيون ميافتم. آنجا كه استيو مك كوئين توي جزيرهاي محصور شده بود و هيچچيزي هم نبود كه با آن بتواند فرار كند. البته آنجا چندتايي نارگيل پيدا ميشد تا با آن بشود به دريا زد ولي اينجا چيزي جز آهن وجود ندارد. پس بايد صبر كرد تا دريا آرام شود.
سوت، دلفين، ماهيگيري ممنوع
آفتاب رو به غروب است. ميآيم بيرون و مينشينم روي صندلياي كه كنار گلدانهاي روي سكو است و زل ميزنم به بيكرانه دريا. ساعت كاري كاركنان تمامشده و بعضيها لباس ورزشي پوشيدهاند و دارند دور سكو ميدوند. كمي جلوتر ميبينم از داخل دريا چيزي بيرون ميپرد. ميروم لب نردهها و تكيه ميدهم و بيشتر دقت ميكنم. گروهي دلفين هستند كه اطراف سكو دارند جستوخيز ميكنند. كلي ذوقزده ميشوم. يكي از كاركنان ميآيد كنارم و شروع ميكند به سوت زدن. با تعجب نگاهش ميكنم. نگاهم ميكند و ميگويد: «دلفينها زياد ميآيند پاي سكو. دليلش هم اين است كه اينجا ماهي زياد جمع ميشود. وقتي هم سوت ميزنيم انگار ميفهمند و همينطور دور سكو ميچرخند». رو به من ميكندو ميگويد: «تو هم سوت بزن». دوتايي شروع ميكنيم به سوت زدن و دلفينها سرخوشتر بالا و پايين ميكنند. از او ميپرسم شما كه ميگوييد اينجا اين همه ماهي دارد چرا ماهي نميگيريد. صورتش را رو به دريا ميكند و ميگويد: «ممنوعه». چيزي نميگويم و به جستوخيز دلفينها زل ميزنم. ساعت حدود 9شب است و كم كم بايد برويم سمت جزيره. وسايلمان را جمع ميكنيم و منتظريم. قرار است با كشتي برگرديم. يكي از بچههاي آنجا كه مسئول بيسيم است قرصي به ما ميدهد و ميگويد: « سوار كه شديد بخوريد تا حالتان خراب نشود. بعد هم كيسهاي به ما ميدهد و ميگويد اين را قناد داده.» كيسه را باز ميكنم. داخلش پر از شيريني است. وقت نميشود بروم از او تشكر كنم. سوار يدككش ميشويم و راه ميافتيم. هر چه از سكو فاصله ميگيريم چراغهاي سكو بيشتر به چشم ميآيد. سكوها شبها زيباترند. مشعلي كه روي سكو است مانند فانوسي دريايي ميماند. يك ربع بعد ديگر خبري از سكو نيست. تنها درياست و رقص نورماه در آب.