چند دختربچه بادبادکبازی میکنند. میدوند، اما بادبادک خیال بالا رفتن ندارد. بالا میرود، اما نه زیاد، شاید یکی دو متر.
دختر روی لبهی پشتبام نشسته. نگاهی به پایین میاندازد. میترسد. به عقب برمیگردد.
یکی از پرندهها گوشهای کز کرده و به زمین چسبیده است. پسرک با قوطی نوشابه به او ضربهای میزند. پرنده میلرزد، ولی باز هم سر جایش است.
دخترها هنوز میخواهند به زور بادبادک را هوا کنند. بادبادک چند بار روی زمین میافتد. دخترها میخندند. انگار برایشان فرقی ندارد بادبادک بالا برود.
دختر دوباره به پایین نگاه میکند، اینبار طولانیتر. معلوم نیست چه دیده که از لبهی پشتبام پایین میآید. دستش را جلوی دهانش میگیرد و بهسمت در پشتبام میرود. قیافهاش نگران است.
پسر به سمت پرنده میرود. او را در دست میگیرد و به آسمان پرتاب میکند. پرنده کمی بالبال میزند و دوباره سر جایش برمیگردد.
مرد روی فرش پودر میریزد و جارو میکشد. بچهی کوچک پاهایش را روی فرش میکشد. انگار خوشش آمده. یکدفعه لیز میخورد و تالاپی میخورد زمین. میخندد. مرد هم میخندد و دماغش را میکشد.
پیرمرد روی صندلی نشسته و زن میانسالی با ریشتراش موهایش را اصلاح میکند. نگاه پیرمرد سمت یاکریمهایی است که در حال نوکزدن به خرده نانها هستند. انگار در عالم دیگری است.
* * *
امروز پشتبامها خالیاند. شاید بهخاطر اینکه صدای قرآن کوچه را پر کرده. شاید بهخاطر صدای گریههایی است که خانهی پیرمرد را پر کرده. شاید بهخاطر...
لیلا موسیپور، ۱۶ ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران
یادداشت:
همسایهها چند تصویر جاندار از زندگی است. تصویرهایی که همهمان میبینیم و در کنار هم برش کوچکی از زندگیمان است. چنین تصویرهایی به تلنگر یا نخ احتیاج دارند تا روایتشان کامل شود و بتوانند به این سؤال مخاطب که چرا نویسنده اینها را کنار هم قرار داده جواب بدهند. لیلا با مرگ پیرمرد این تلنگر را میزند، اما میتوانیم از او بپرسیم چرا مرگ پیرمرد را انتخاب کرده و چرا افتادن یکی از بچهها یا تصویری که دختر میبیند و ما نمیبینیم، این نقش را بازی نکرده است. برای توجیه این انتخاب میتوانست نقش پررنگتری به پیرمرد بدهد و مثلاً همهی اینها از دریچهی نگاه او روایت شود.
تصويرگری: سارا مرادی از اسلامآباد غرب