- بیتربیت! هیچوقت...
صدایش توی ساختمان میپیچد.
خیلی آرام میگویم: «چرا داد میزنین؟ مامانم میفهمه! پیرزن غرغرو... اصلاً حقت بود. شانس بیاوری دوباره باغچهات رو کچل نکنم. عجب بدبختییهها!»
* * *
- الو؟ سلام خاله شهری. خوبی؟ از تلفن عمومی زنگ میزنم. صدات رو خوب نمیشنوم. گوش کن. فردا زنگ بزن مدرسهی من، بگو من مادر امین شادمانم. الو؟ خاله؟ الو؟ قطع شد. داشتم میگفتم. بعد بگو با آقای هدایت کار دارم... هان؟! شیما؟ خاله نمیفهمم. ها؟ آها... فهمیدم. چرا باور نمیکنی؟ من فقط از زیر پرده اومدم بیرون. اون الکی ترسید. لکنتش با گفتاردرمانی درست میشه. حالا میشه به حرفم گوش کنی؟ الو؟ الو؟ الو؟
* * *
با احتیاط وارد خانه میشوم و از شنیدن صدایش جا میخورم.
- سلام. کجا بودی؟
- بیرون با بچهها فوتبال...
روی تختم دراز میکشم. غیر از جعل والدین کار دیگری به ذهنم نمیرسد. فهرست والدین قلابی را از زیر تختم بیرون میکشم. سرایدار؟ نه. فرشید؟ نه. خانم فرخی؟ نه. فتحالله خان؟ نه. زندایی سهیلا؟ نه. خاله شهری؟ نه. خدایا چیکار کنم؟ اگر مامانم بفهمد دیگر مثل دفعههای قبل نیست!
* * *
تیکتاک... تیکتاک... چه صدای اعصاب خردکنی! تقریباً ساعت دو است و من از فكرو خیال خوابم نمیبرد. با خودم میگویم هرچه باداباد! و شروع به نوشتن میکنم.
سلام مامان
وقتی این نامه رو میخوونی احتمالاً من جلوی چشمت نیستم، ولی خب، مجبورم بهت بگم. چون اگه نگم، باید برای سومین بار دنبال مدرسه بگردی... من سر آقای هدایت رو با گلدان شکستم... به همین راحتی! امروز یا باید بیای مدرسه یا زنگ بزنی و با آقای هدایت صحبت کنی. فکر میکنم اگه زنگ بزنی بهتر باشه.
با عرض معذرت، امین
مریم رضایی، ۱۶ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران
تصویرگری: آلاله نیرومند
نظر شما