یادداشت> عبدالمجید نجفی: یادداشت‌های پیش‌ رو، آمیزه‌ای از واقعیت و تخیل هستند؛ البته با رگه‌هایی از خودزندگی‌نامه، شعر و داستان هم. بازخوانی خاطرات کودکی و نوجوانی پس از گذشت سالیان، به خودی خود، رنگی از افسانه و خیال به آن خاطرات می‌زند.

چیزی که هست این است که گذشته را نه مه‌آلود، بلکه رازآمیز به یاد می‌آورم و با نوشتن گذشته، خود را مرور می‌کنم. شاید این هم راهی است برای نزدیک‌شدن به خودم. خودم که «انسان» است و انسانم آرزوست. از قصد، از هیچ علامت نگارشی مثل نقطه، ویرگول، علامت سؤال و تعجب و... استفاده نکرده‌ام. «لحن» را دوستان نوجوان خوش‌ذوق من، خود درخواهند یافت و این تکاپوی ذهن، شاید دوستان مرا قدری شاعرتر کند.

---------------------------------------------

مادر به سبزی توی سفره‌ی هفت سین نصف استكان آب داد آفتاب رفته بود هنوز تا تحویل سال نو ساعتی مانده بود مادر رفت فانوس را نفت ریخت شیشه‌اش را تمیز كرد و روشنش كرد فانوس به دست رفت سر بن بست ایستاد می‌دانستیم مادر از گم شدن نوروز توی كوچه‌های تاریك می‌ترسد وقتی ساعتی گذشت ستاره‌ها بیش‌تر شدند باد می‌وزید از لكه‌های تیره‌ی ابر بوی باران می‌آمد مادر رفت سر كوچه و به یك فرعی پیچید نوروز سررسید و سال تحویل شد ولی هم ما و هم نوروز می‌دانستیم آن فرعی در ادامه به زمستان می‌پیوندد مادر هرگز از زمستان بازنگشت

 

تصویرگری: مریم سادات منصوری