تاریخ انتشار: ۱۷ تیر ۱۳۹۳ - ۱۱:۱۲

داستان> صدای کلفت و خش‌دار دایی توی بلندگو می‌پیچد. چشم‌هایم را باز می‌کنم و چند‌بار پیاپی پلک می‌زنم. جاسوئیچی گارفیلد متصل به آینه‌ی ماشین لبخند مسخره‌ای تحویلم می‌دهد و در هوا می‌رقصد.

دایی هم‌چنان در حال فریاد‌زدن است و روزنامه طلب می‌کند. از پنجره به خانه‌های دو طرف نگاه می‌کنم و با تعجب می‌پرسم: «دایی، این محل با این وضع، به زور آب و نونش جور می‌شه. این‌جا دنبال روزنامه‌ی باطله می‌چرخی؟»

دایی دهانش را از بلندگو دور می‌کند و تک‌خنده‌ای از لای دندان‌های یکی‌درمیانش می‌دهد بیرون.

- خیال کردی! این محله هرچی نداشته باشه، پر از روزنامه‌های خط‌خورده و نیازمندی‌هاست!

سرم را به نشانه‌ی فهمیدن تکان می‌دهم و به زنی نگاه می‌کنم که در خانه را با عجله باز می‌کند و برایمان دست تکان می‌دهد. سرعت حرکت ماشین از مورچه‌ای به صفر می‌رسد. دایی کمربند نمایشی‌اش را می‌اندازد کنار و با بلند شدنش، ‌ماشین انگار هوس پرواز کرده باشد، بالا می‌رود.

نگاهم سرمی‌خورد روی خرده‌های کلوچه و پوست تخمه‌ی آفتابگردان کف ماشین. فکر می‌کنم مامان همین دیروز ماشین را تمیز کرده بود.

از گوشه‌ی چادر گل‌گلی زن یک جفت چشم زل‌زده به دهان دایی و دمپایی‌های عروسکی قرمزش با مارک پرنسس درست شبیه همین دمپایی‌های من است که روی صندلی عقب ماشین جا خوش کرده و چون برایم کوچک شده، در انتظار سطل زباله است.

از پشت چادر که می‌خزد بیرون، موهای فرفری و ژولیده‌اش از درخشش خورشید سهم می‌برند. بچه که از نظرم پنهان می‌شود، دایی می‌آید سمتم. انگشت‌هایش را در ریش کم‌پشتش فرومی‌کند و می‌گوید بیکار نباشم و این یعنی باید چایش را حاضر کنم. فلاسک را برمی‌دارم و محتویاتش را خالی می‌کنم توی لیوان جرم‌گرفته‌ی زرد و طبق عادت پنج حبه قند می‌اندازم داخلش. دایی ترازو را از عقب می‌کشد پایین و بچه از قاب پنجره‌ی ماشین دوباره در نگاهم می‌درخشد. دایی سلانه‌سلانه می‌آید و دسته‌ی روزنامه را می‌گذارد روی ترازو و دوباره می‌رود.

خرخر کشیده‌شدن دمپایی‌هایش روی زمین با صدای ساییده شدن قاشق ته لیوان چای ترکیب می‌شود. زن چادری هم نزدیک می‌شود و با کنجکاوی به عقربه‌های متغیر ترازو خیره می‌شود. به این فکر می‌کنم که چه‌قدر صدای ورق خوردن روزنامه شبیه به‌هم خوردن بال کفترهای همسایه‌‌مان است. فریاد عصبانی زن که بلند می‌شود، لیوان را رها می‌کنم و پیاده می‌شوم. داد و بیدادهای زن به غرغری نامفهوم تبدیل می‌شود. چادرش را به دندان می‌گیرد و بی‌توجه به بچه که لبه‌ی جوی افتاده و پایش را چسبیده، مشغول جمع کردن روزنامه‌های پخش‌شده روی زمین می‌شود.

بچه پایش را از توی لجن‌ جوی می‌کشد بیرون. نزدیکش می‌شوم. پیدا‌کردن و بیرون‌کشیدن دمپایی‌ها احمقانه به نظر می‌رسد. دستم را به طرفش دراز می‌کنم. محل نمی‌گذارد و پابرهنه می‌دود توی حیاطشان. زن پول‌های دایی را می‌شمارد و سری تکان می‌دهد و می‌رود توی خانه. با عجله به طرف ماشین می‌روم و بعد جلوی در بسته‌ی خانه زانو می‌زنم. دایی همین‌طور که برایم بوق می‌زند تا زودتر سوار شوم،‌ چند بار دیگر هم پشت بلندگو فریاد می‌زند. می‌دوم به طرف ماشین و سوار می‌شوم.

در که باز می‌شود و نگاهش که روی دمپایی‌های قرمز پرنسسی‌ام می‌افتد،‌ می‌خندم. این‌بار چشم‌هایش هم خورشید می‌شود.

هما خرمی، ۱۶ساله

خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌ی دوچرخه از شاهرود

 

تصویرگری: الهه علیرضایی