یعنی مثلاً الآن كه ساعت هفت شبه و من توی خونه تنهام، اصلاً احساس خوبی ندارم. البته بین خودمون بمونه كه همهی چراغها رو روشن گذاشتم و نشستم جلو تلویزیون روشن و دارم اخبار گوش میدم.
این وسایل هم یكییكی ابراز وجود میكنن... دونهدونه قلنج میشكونن، تلق و تولوق و هی روزگار...
حالا كافیه آدم تنها باشه و از یه چیزی هم خوشش نیاد، هر چی چرت و پرته هجوم میآره تو ذهنش.
مثلاً الآن یاد یكی از دوستهای دوران راهنماییام افتادم كه به جن و پری علاقه داشت... هی هم داستانهای وحشتناك تعریف میكرد... یادمه میگفت تو زمان پدربزرگ و مادربزرگش یه شب چند نفر در خونه رو میزنن.
اینها میرن در رو باز میكنن، میبینن یه خانومه و دو تا آقا جلو در ایستادهان. براشون جای خواب آماده میكنن، صبح میبینن نشستن دارن صبحونه میخورن، پدربزرگ و مادربزرگه هم عصبانی میشن، اونها رو از خونهشون میاندازن بیرون. دم در خانومه بهشون میگه حالا كه با ما این كار رو كردین، ما هم نفرینتون میكنیم.
لحظهی آخر بابابزرگ میبینه كه پاهاشون سم داره... یا ابوالفضل....
حالا كاملاً ضایعه كه اینها رو از خودش در آورده بود، ولی قوهی تخیل منم خیلی قویه. حس میكنم دوستان اجنه دور و برم نشستن، دارن اخبار گوش میكنن.
بسم الله الرحمن الرحیم... (فوت... فوت)
یه دفعه صدای در میآد و بعد هم صدای مامان كه میگه: «پگاه خانوم، باز همهی چراغها رو روشن گذاشتی؟ خجالت نمیكشی با این سن از تاریكی میترسی...» من هم طبق معمول میگم: «من نمیترسم، فقط خوشم نمیآد، تنها باشم!»
پگاه شریفی قروه، ۱۷ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران
عكس: مریم دانشور، ۱۷ساله، خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران
نظر شما