راست گفتهاند دوست در تنهایی وجود ندارد هر جا باشی با توست حتی اگر فاصله دوقاره باشد و نیز کسی گفته است: دوستی مثل پا گذاشتن در ملاط سیمان است، بمانی اسیری، بروی جای پایت مانده است. حق با او بود. همه ما در وقتهای همیشه تنهاییم اما جای پای بسیاری در ما مانده است. در حوالی همین هفتهها بود که همراهم گوشم را کشید و قلبم را صدا کرد.
ـ منو نمیشناسی؟
گفتم: تمرکزم را گم کردهام و صداها در روزگار دلواپسی همخوانی نمیکنند.
گفت: مجیدم!
ناگهان من 42سال جوان شدم و یادم آمد بیش از 30سال است او را ندیدهام. مردی که پایش را از ملاط سیمان برداشت. چقدر حالم ذوق کرد. انگار دهان مترجم قلب است که صدای آن مثل رپ رپ دف بیژن کامکار روحهای خسته را صدا میکرد.
گفت: از دوستان چه خبر؟
گفتم: هستند در مزرعه روزگار، عمر میکارند و پیری درو میکنند. قرار شد من قرار بگذارم با دو پیرمردی که حالا نوهها سبیلهایشان را شانه میکنند تا با دوست بازآمده دیدار کنیم.
... پنجره، پرده انتظار را کشید، جوانهای پریروز یک به یک آمدند دستها و آغوش، همه از شوق دوباره دیدن تابستان بود و من زیر لب به برادران کوئن گفتم اشتباه فرمودهاید که در فیلمتان گفته اید «جایی برای پیرمردها نیست». چون دنیا جایی است که انسان خود را در آن پیدا میکند. ما همینجاییم در ساعت 10 صبح پنجشنبهای در تیرماه نود و سه.
یک دست صفا
دست دیگرت مروه
و من
تمام این ثانیهها را سعی میکنم.
تا همین نزدیکیها یعنی همین هزار سال پیش دوستان از قضای روزگار، زود خانهنشین میشدند. یعنی دوستیها زود پا به خانه میگذاشت. چرا؟ چون آن سالهای جوانی، دوستان زود دلداده میشدند یعنی مثلاً شاهرخ زودی ازدواج میکرد و ما دوستان دیگر نمیتوانستیم مثل همیشه با مردی محترم و متاهل در آمد و رفت باشیم مگر آنکه ما هم تندی عاشق میشدیم. از بس عشق نجیب بود. بعد خواستگار میشدیم و برای همین با لیلی می جنگیدیم تا قبول کند مجنون دیوانه نیست. در حالی که اصلا جنگ را دوست نداشتیم و همین بود عاشقی و رفاقت تا پای جان پیش می رفت و حتی جان میداد بدون آنکه آداب جنگ بداند. از بس که ازدواج محترم بود. مثلا همین ما بدون اینکه بدانیم دنیا دست کیست زیر 25سال و کمتر ازدواج کردیم. چون در روزگار بدون ماهواره و اینترنت و همراه چکار میتوانستیم بکنیم. عاشق عاشق بود. بازیگر نبود که هر روز در یک فیلم نقش بازی کند. لیلیها هم همینطور. خیلی از لیلیها مجنونتر از مجنون بودند. چون ما خیلی ساده قرمز میشدیم و میگفتیم؛ باور کنید بدون شما میمیریم. آنها هم برای اینکه مجنون با طناب عاشقی مرحوم نشود فرشته میشدند و میگفتند؛ نه ما راضی به مردن جنابعالی نیستیم. بعد هر دو خوشوقت میشدند و چون در روزگار گم شدن گرانی بودند بچهها یکی یکی میآمدند. یکی میشد یلدا. آن یکی فرزاد. این یکی سارا، آن یکی ژامک، این یکی امید آن یکی نگین و این یکی المیرا و البته باز هم هستند. این جوری بود که آن جوانهای سالهای دور زود از غصه عاشقی پیر شدند و عروس و دامادها تشریف آوردند و بعد نوهها و خوشبختی ادامه دارد. مگر نگفتهاند انسان روی زمین حکمران همه چیز و محکوم همه چیز است و به همین دلیل است که حالا نوهها روی سبیل پدربزرگ به جای نقاره، گیتار میزنند.
تو دلهرهای
شور نهفته در بال زدن کبوتر
پشت پنجرهها
مینشینی میترسم
میپری میترسم
حالا و اکنون دوستان امروزی علاقهای به عشق و عاشقی، ازدواج، بچه، شیرخشک و پوشک ندارند. چون از همان نوجوانی همراه دارند، اینترنت دارند، پس در همه قارهها دوستانی دارند، دوستانی که میآیند که میروند و با ملاط سیمان بیگانهاند و البته دوستیها جمعی است دیگر کسی از طغیان عشق، لیلی یا مجنون نمیشود. چون لابد عشق در این دور و زمانه پدیده دست و پاگیری است. پس دیگر کسی خانهنشین نمیشود. کافهنشین و رستوراننشین، بوستاننشین، پارتی نشین و اینجور چیزها میشود. چرا؟ چون وقتی در دل جایی برای دوست نباشد در خانه هم جایی ندارد.
مرد میانسالی که یک سال ازدواج را تجربه کرده است میگوید راستش دوستیهای این دور و زمانه خیلی بیمعرفت است. بنابراین زندگی مشترک رویای شاعران است تا بگویند من عاشق توام حتی اگر دوستم نداشته باشی.
حالا پیرمردها به وقت خداحافظی در بدرقه دوستی هستند که کفش سفرش جفت شده است. ما دوباره آغوش میشویم. دستها، رفاقت دیرین را میفشارند. محبت شانه به شانه هم به یگانگی در عکسهای یادگار میرسند. و سرانجام دم در رهگذری پشت پای دوست مسافر زمزمه میکند؛ کسی که تو را به گریه میاندازد دوستت دارد.
در دور دستها جادهای است
منتهی به شهری
که عابرانش به احترام باران
کلاه از سر بر میدارند
* همه شعرها از محمد درودگری است.