فریدون صدیقی: تکه‌ای ابر در پیچی از جاده چالوس راه می‌رفت. آن را در تنگ ریختم تا پیچ بعدی به پیرزنی بدهم که تا همین دفعه پیش دست تمنا داشت اما نبود. رفته بود سر خاک نوه‌اش که روی آسفالت مانده بود. در روزی که راننده‌ای نامهربان تند رفت و به هیچ مقصدی نرسید.

كودك اما مي‌خواست باپيچ، جاده، جنگل، خانه و مدرسه به فردا برسد و همه اينها يعني زندگي و او با زندگي مهربان بود ولي به آن نرسيد.

آل‌پاچينو در «پدرخوانده» مي‌گويد: «اينكه توقع داشته باشي كه زندگي باهات خوب باشه، چون تو باهاش خوبي، مثل اينه كه توقع داشته باشي، گرگ تورو نخوره، چون تو اونو نمي‌خوري.»

واقعا؟ واقعا شما فكر مي‌كنيد آن راننده، گرگ بود. يا آن راننده رهرو بود و جاده به علت غيراستاندارد بودن گرگ بود يا نه،‌ جاده مهربان بود، ماشين گرگ بود چون ترمزش غيراستاندارد بود. من به جاده گفتم، من به راننده گفتم و من به ماشين گفتم، حيف آن پسرك نبود با آن صورت كك‌مكي، با آن دو تا تيله سبز در صورتش كه در جاده راه مي‌رفت تا از پيچ بگذرد تا برسد به خانه و به مادرش بگويد.

ـ مادر كجايي، بغلم كن سردمه.

و مادر بگويد:

ـ زمستان امسال كه بي‌جونه، سرما كجا بود؟

مادر اما ناگهان آفتاب تابستان ‌شود و پوستي ‌شود بر تني كه در زمستان نيمه‌جان مي‌لرزد. من به راننده، من به جاده، من به ماشين گفتم آن پسرك مي‌خواست به بهار برسد. حتي مي‌خواست زل بزند تو چشم مادربزرگش و بگويد:

ـ بهار كه شد، تابستان كه شد، من تمشك و پرتقال كوهي تو جاده پيش پاي مسافران مي‌ريزم، پول درميارم تا تو ديگه سر پيچ دست تمنا، پيش نبري.

جاده اما سرازير شد، ماشين در پيچ گم شد و راننده بخار شد. من ماندم كه در روزنامه چه بنويسم. عامل مرگ سالانه بيش از 20هزار كشته در جاده‌ها كيست؟

خواستم از قول بيضايي در فيلم «مسافران» بنويسم:

«نفرين بر جاده‌ها كه ما را از هم جدا مي‌كنند.»

ديدم شايد مسافران راضي نباشند اما آن پسرك با آن دو تا تيله سبز چي؟ جاني‌دپ در فيلم ادوارد دست‌قيچي مي‌گويد:

«شايد بتونيم، چشم‌هامونو روي چيزهايي كه نمي‌خواهيم ببينيم، ببنديم. اما هرگز نمي‌توانيم قلبمونو روي چيزهايي كه نمي‌خواهيم احساس كنيم ببنديم.»

حتما حق با جاني است. مي‌شود گفت نه جاده، نه ماشين و نه راننده و حتي مسوولان، مسوول نيستند، اتفاق است.

ـ به همين سادگي؟ پس، آن دو تا تيله سبز كه مي‌خواست بهار و تابستان، جاده هزار‌چم چالوس را تمشك و پرتقال كوهي بچيند، هيچي؟ نه، نمي‌شود، انصاف نيست. شما لااقل دل‌تان به حال مادربزرگ بسوزد كه ديگر نمي‌تواند دست تمنا در سر پيچ دراز كند. تا سر ظهر نوه‌اش با قابلمه ناهار دستمال‌پيچ از دامنه كوه بالا بيايد و آرام آن را روي تخته سنگي بگذارد كه سفره مادربزرگ است. حالا در اين هوا، در اين زمستان بي‌رمق كه خودش هم ميلي به سرد شدن و برف شدن ندارد، من سر اين پيچ اين تنگ پر از مه را چه كنم. مي‌خواستم آن را بريزم تو دست‌هاي پيرزن كه باران شود تا پاي درخت پرتقال كوهي بريزد تا بيش از اين، درخت‌ها نيفتند و جنگل‌ها به‌خاطر آمدن جاده‌ها به شمال، فرار نكنند.

كسي مي‌گويد:

ـ بپيچ، جاده پيچيد، بپيچ مي‌افتي تو دره.

من از خيال جنگل گمشده، از خيال پسرك كك‌مكي از خيال پيرزني كه دست چپش در تمناي روزگار عبوس بود، بيرون مي‌آيم. مي‌پيچم و مي‌خواهم بزنم كنار تا گوشه‌اي با خودم تنها باشم و يك جوري گريه كنم به حال خودم و به حال همه چيز. حتي آن تكه ابر كه رهايش كردم اما جايي براي تنها بودن پيدا نمي‌كنم؟ علي حاتمي در فيلم مادر مي‌گويد:

ـ «دنيا كثيفه با اشكاي تو هم تميز نمي‌شه.»

با اين همه اگر حاتمي زنده بود، به ياد هزار سال پيش كه در دفتر هدايت فيلم با او در مصاحبت بودم، مي‌گفتم: عليرضا روشن مي‌گويد: عطر تو در هواست / مي‌آيي... يا رفته‌اي؟

کد خبر 261651

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار سیاست داخلی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha