آرش، دانشجوي دانشگاه علامه طباطبايي است و در زمانهاي خالياش براي آنكه بتواند هزينههاي دانشگاه و خورد و خوراكش را تأمين كند مسافركشي ميكند. خودش اسمش را گذاشته «جابهجايي مسافر»! البته زياد هم مهم نيست اسمش چيست، مهم اين است كه دانشجوي يكي از مهمترين دانشگاههاي كشور سر و مر و گنده، سر حال و سرزنده بدون اينكه خجالت بكشد يا اينكه از كسي قايم كند، زده به دل شهر، تا هم مسافر جابهجا كند و هم بتواند از دل همين جابهجاييها سوژههاي خوبي براي مهمترين برش از زندگياش يعني داستاننويسي پيدا كند. چند وقت پيش بود كه در خبرها خوانديم «مسافركشي و كار در آژانس، نخستين مقصد شغلي فارغالتحصيلان بيكار محسوب ميشود.» آرش فعلا به جرگه فارغ التحصيلان نپيوسته اما دغدغههاي مالي دليلي شده تا از همين الان پرايدش يك لحظه هم آرام نگيرد. خودش ميگويد كه اين روزها كار خيليها جابهجايي مسافر است. به همين دليل هيچ وقت نميتواند بهعنوان يك شغل به اين موضوع نگاه كند، بنابراين امكان ندارد در آينده خيلي روي آن حساب باز كند اما وقتي قرار است مدتي بخشي از هزينههاي زندگياش را از همين راه تأمين كند مسافركشي برايش يك مقوله جدي ميشود و همين جدي بودن او را تا امروز پشت پرايدش نگه داشته است.
من و همكارهايم!
آرش بيش از خرجش كار نميكند. گاهي حتي بين كتاب خواندن و جابهجايي مسافر، كتاب خواندن را انتخاب ميكند اما همين زمان كاركردن باعث شده با خيلي از مسافركشهاي حرفهاي احساس همكار بودن داشته باشد؛ «يكبار سوار تاكسي شدم و بحث مسافركشي شد كه راننده تاكسي وقتي فهميد همكار درآمدهايم، گفت بايد تا 30تومن كه كار كردي پولش رو بگذاري كنار براي خرج ماشين و تازه از 30تومن به بعد براي خودت حساب كني»؛ موضوعي كه آرش آن را تا الان جدي نگرفته كه گاهي اين بيتفاوتيها بلاهاي زيادي هم سرش آورده.
از نگهباني ساختمان تا مسافركشي در كف خيابان
آرش پيش از اين نگهبان يكي از ساختمانهاي مسكن مهر بود. ميگويد كه شيفتهاي نگهبانياش 12ساعته بوده؛ از 7 شب تا 7 صبح! و بعد هم دانشگاه رفتن، كاري كرده كه باعث ميشد آرش گاهي 3شب نخوابد. با اينكه از بچگي بهكاركردن علاقه داشته و هيچگاه كار خستهاش نكرده اما بيخوابي و عقب افتادن از درسها كاري كرده كه او مجبورشده كار نگهبانياش را ول كند. بعد از آن، او به كمك وامي كه خواهرش فراهم كرد پرايدش را خرد. ميگويد: با مسافركشي و چسباندن برگه « شما مجبور به پرداخت كرايه نيستيد» خواسته سفير اعتماد در سطح شهر باشد تا اگر كسي واقعا به پولي كه پرداخت ميكند محتاج است، دچار نگراني نشود. آرش همچنين با اين كار توانسته از شر بحثهايي كه اين روزها در تاكسيها بر سر قيمت ميشود در امان بماند. ميگويد: «مردم وقتي اين برگه را ميبينند يا كرايه پرداخت ميكنند يا نميكنند. اگر داشته باشند به اندازه ميدهند اگر هم نه يكجوري ميگويند تا بفهمام نبايد ازشان كرايه بگيرم و من هم نميگيرم.» البته او از اعتمادش به مردم هم راضي است چون بعضيها بيشتر از كرايهاي كه بايد بدهند را ميدهند و همين لذت كارش را دوچندان ميكند. او اينقدر به كارش اطمينان دارد كه نگران طعنهها و برخوردهاي عجيب و غريب هم نيست؛ «يك بار آقايي تا سوار شد و نگاهش به اين كاغذ افتاد به طعنه گفت سياهكاريه» يا يكي ديگر به او گفته: «دهقان فداكار بازيه؟» يا خانمي گفته: «اين پول فقط حق خودت نيست. حق خانمت و ماشينت هم هست، نبايد كم بگيري!». آرش ميگويد: «چند روز پيش خانم و آقايي سوار شدند كه خانم تا اين برگه رو ديد گفت، من كه كرايه نميدم. پياده كه شدند، مرد ميخواست كرايه خانم رو هم حساب كنه كه با اشاره به حرف خانم، نگرفتم». يكبار هم پيرمردي كه صندلي عقب ماشين آرش نشسته بوده موقع پياده شدن دستي روي شانهاش كشيده و گفته:«جوان هم از موسيقياي كه گوش ميدي خوشم مياد هم از اين برگهاي كه زدي» يا يكي پول بيشتري داده و گفته: «شما هم مجبور به برگرداندن بقيهاش نيستيد.»
هيچ وقت كتاب هديه نگرفتم
آرش عضو يك خانواده پرجمعيت روستايي از توابع گچساران به نام تلبابونه يا به گويش لُري تِل بابينَه است. ميگويد كه از كودكي شوق نوشتن و شعر گفتن داشته؛ «كارتون جودي آبوت رو كه ميديدم در صحنهاي جودي به پسر همسايه شون ميگفت ميزنم صورتات رو صاف ميكنم. در دنياي كودكي من اين سؤال وجود داشت كه مگه ميشه صورت كسي رو صاف كرد؟! همين شكل سؤالات بود كه ذهنم رو درگير كرد كه آيا رشتهاي هست كه اين چيزها رو به من ياد بده؟» براي همين تلاش كرد تا بتواند به آرزوهايش برسد؛ «من هم هميشه آرزوي استقلال داشتم براي همين از همان سن كم شروع كردم بهكار كردن؛ از نشاكاري زمينهاي برنج شيراز گرفته تا كارگري ساختمان؛ هر كاري انجام ميدادم و روزي 3هزار تا 3هزار و 500تومان حقوق ميگرفتم.» آرزوي آرش در آن سن و سال كتاب خواندن بود ولي هيچ وقت از هيچكسي كتابي هديه نگرفت. دوره دبيرستانش كه تمام ميشود در كنكور سال 83شركت ميكند به اميد اينكه رشته ادبيات قبول شود اما نتيجه كنكور رضايتبخش نيست و آرش دوباره شروع به خواندن ميكند. سال دوم برسر دوراهي رشته گمرك دانشگاه آزاد و باستانشناسي دانشگاه سراسري دچار سردرگمي ميشود؛«يكي از اقوام، گمرك خوانده بود و وضع بسيار خوبي داشت. ازطرفي يكي از آشناهايمان ارشد باستانشناسي داشت كه هميشه ميگفت اگر توي اين مدت سوپر ماركت راه انداخته بود وضع بهتري داشت.» بنابراين به توصيه پسر خالهاش گمرك را انتخاب كرد. آرش از بوشهر و گمرك كه ميخواهد بگويد، زبانش تلخ ميشود. او كه هميشه از برق و ارتفاع ميترسيده براي خرج دانشگاه و امرار معاش مجبور بهكار برق روي تيرهاي چراغ برق ميشود. در واقع شاگرد برقكار همخانهاياش ميشود با ماهي 150هزار تومان كه البته ميگويد بيشتر از حقم بهم ميداد. ترم پنجم گمرك، فشار روحياش چنان ميشود كه تصميم به ترك تحصيل ميگيرد ولي صرفا بهخاطر خوشحالي خانوادهاش يك ترم ديگر ميخواند و مدرك فوق ديپلم گمرك، ميشود جايگزين 3 سال از زندگياش.
اولين نان داغ، كباب داغ شهر براي من
عشق ادبيات داستاني دوباره آرش را وسوسه ميكند. اين بار متوجه ميشود براي خواندن ادبيات داستاني بايد تا لندن برود. آن موقع هزينه تحصيل در انگليس 20ميليون تومان بود؛ «من كمتر از اين مقدار پول داشتم كه پسر خالهام پيشنهاد داد كبابي راهاندازي كنيم.» آنها نخستين كبابي شهرستانشان را افتتاح ميكنند تا از درآمد آن، رؤياي خواندن ادبيات داستاني تحقق پيدا كند. چند ماهي كه ميگذرد آرش متوجه ميشود از سال 83رشته ادبيات داستاني در دانشگاه تربيت معلم تاسيس شده و حالا 9ماه تا كنكور مانده و آرش باز هم بايد از نو شروع كند. كنكور سال 88 و رشته ادبيات داستاني، انتخاب اول و آخرش است. حالا بعد از سالها رؤيا به واقعيت نزديك ميشود؛ «اولش كمي توي ذوقم خورد. فكر ميكردم همه اون كساني كه پشت كنكور هستند آرزوي خوندن اين رشته را دارند ولي وقتي سر كلاس رفتم متوجه شدم كه خيليها انتخاب سيام يا پنجاهمشان بوده. يكيدو نفر اشتباهي اين كد را وارد كرده بودند. ولي هر چه بود استادان اين رشته بسيار جدي بودند.»
دوربرگردان سربازي
« همهچيز داشت طبق دلخواهم پيش ميرفت تا اينكه اسفند سال 88 از دانشگاه من را خواستند تا نامهاي از نظاموظيفه محل تحصيل براي تأييد معافيت تحصيلي بياورم. بندي از قانون نظام وظيفه، رشته ادبيات داستاني را با گمرك نامتجانس تشخيص ميداد به همين دليل 26فروردين 89حكم اخراج را گرفتم. 6 روز بعد با لباس نظامي، خبردار، توي پادگان 05كرمان بودم.» خانوادهاش بهشدت نگرانش ميشوند. تنها عضو خانواده كه به آرزويش رسيده، نبايد سرخورده شود. همه نگرانند كه نكند كاري دست خودش بدهد؛« اما من نااميد نبودم. به هماتاقيام توي خوابگاه گفتم مهر 90منتظرم باش. خانوادهام باورشان نميشد كه با اين موضوع كنار آمده باشم. نميدانم چطور ولي هر طور بود باور كردند كه حالم خوشه و نيازي به نگراني نيست.» دوره سربازي فرصت بيشتري پيدا شد تا باز به سراغ تنها پناهش يعني داستان برود. اين بار سرويس بهداشتي گروهان و نيمه بلوكي شبها كنج دنجي بود براي خواندن داستانهاي مورد علاقهاش؛ «زماني كه متوجه شدم افتادم سرپل ذهاب و بهخاطر منطقه عملياتي بودن 3ماه از اضافه خدمتهايم بخشيده ميشود و 2ماه هم كمتر بايد خدمت كنم، احساس كردم كارت پايان خدمت توي دستم است! فقط بايد اين يك سال را به جاي خانه در سنگر درس بخوانم.» به شوخي ميگويد: «اگر همخدمتيام بعد از خدمت دچار افسردگي شده باشه، حتما تقصير منه چرا كه بيشتر اوقات سرم تو كتابها بود و هم صحبت خوبي نبودم براي اون روزهاي سخت.» آرش درباره سختيهاي خدمت در نقطه صفر مرزي توضيح ميدهد: «به ديوار سنگر كه تكيه ميداديم صداي حركت موشها و مارها در ديواره گلي را حس ميكرديم. به اينها اضافه كنيد رفتوآمد بيامان عقربها را به داخل سنگر؛ طوري كه شبها ناخودآگاه از خواب بيدار ميشديم تا چند تايي عقرب بكشيم و بعد ادامه خواب. اين وضعيت به مرخصيها هم كشيده بود و در مسير و داخل خانه نيز از خواب ميپريدم و دنبال عقرب ميگشتم.»
با زندگي بايد جنگيد
كنكور كه رسيد، كتابي نخوانده نمانده بود. چهارمين كنكور انتظارش را ميكشيد. 2 شب بيخوابي قبل از كنكور، باعث حالت تهوع و ترك سالن در فاصله توزيع دفترچه عمومي و اختصاصي كنكور شد. عشق ادبيات او را به سالن برگرداند. اين بار رتبه بهتري ميگيرد. وقتي با خواهرش تماس ميگيرد براي انتخاب رشته، متوجه ميشود كه رشته ادبيات داستاني دانشگاه خوارزمي، تكجنسيتي شده؛ «تمام تمركزم را جمع كردم توي چشمام تا گريهام نگيرد. پيش خودم گفتم زندگي اينطوريه؟!... باشه!» چهرهاش قرص ميشود و سينهاش را بالا ميگيرد. به خواهرم گفتم: «حالا كه ادبيات نميشه، روزنامه نگاري رو انتخاب كن.» اما خواهرش باز هم خبر خوبي براي او ندارد. آن سال رشته روزنامه نگاري هم از دانشگاههاي مهم حذف شده بود. همه بدشانسيها يكجا سراغش آمده. معلوم نيست آستانه تحمل آدمها چقدر است ولي استقامتش شگفتانگيز است. تصميم ميگيرد به شهري نزديك پادگان برود و خودش انتخاب رشته كند؛ رشتهاي مثل مردمشناسي يا جامعه شناسي و... . ساعتي بعد خواهرش تماس ميگيرد و از بازگشت رشته روزنامهنگاري به سايت سازمان سنجش خبر ميدهد. انگار اميد، خودش را دوباره نشان ميدهد و آرش راهي دانشگاه علامه طباطبايي تهران ميشود. آرش پايش كه به تهران ميرسد كمبود همه اين سالها را با كارگاههاي داستان و ويراستاري با بهترين استادان اين رشتهها جبران ميكند؛ «بعد از اين 3 دانشگاهي كه گذراندم به اين نتيجه رسيدم كه آدم بايد بخواهد تا دانشاش زياد شود.»
حالا آرش به گذشته كه نگاه ميكند از اينكه چند سال پيش نتوانسته آن 20ميليون را تهيه كند تا به لندن برود خوشحال است؛ «به گذشته كه برميگردم، ميبينم سال 87شايد براي يادگرفتن فن داستان نويسي بايد ميرفتم. براي يادگيري توصيف و صحنه و... ولي خوشحالم كه نرفتم چون ادبيات داستاني بايد به زبان مادري اتفاق بيفتد. ما سالها اينجا زندگي كرديم تا اين مردم را بشناسيم. ما اينجا ميتوانيم حس مادري كه بچهاش از جنگ برنگشته را بنويسيم. ما اينجا حس امامزاده رفتن اين مادر را بهتر ميفهميم تا كليسا رفتن يك مادر مسيحي! براي همين خوشحالم كه تصميم گرفتم در كشورم بمانم.» حالا آرش با دنده و كلاچهاي مداومي كه ميگيرد به آرزوهايش فكر ميكند. به آرزوي انتشار نخستين كتابش و تدريس رشته ادبيات داستاني در دانشگاههاي كشور. به همين دليل آرش با همه مسائل و مشكلاتي كه دارد نه سفر رفتنش ترك شده نه كلاس ويراستاري و كارگاه داستانش. او پس اندازي براي آيندهاش ندارد اما مطمئن است كه هميشه از پس مشكلاتش برميآيد چرا كه اين روزها دوستان خوبي براي خودش پيدا كرده كه بزرگترين بركت زندگياش بهحساب ميآيند.