یادداشت> عبدالمجید نجفی: یادداشت‌های پیش‌ رو، آمیزه‌ای از واقعیت و تخیل هستند؛ البته با رگه‌هایی از خودزندگی‌نامه، شعر و داستان هم. بازخوانی خاطرات کودکی و نوجوانی پس از گذشت سالیان، به خودی خود، رنگی از افسانه و خیال به آن خاطرات می‌زند.

چیزی که هست این است که گذشته را نه مه‌آلود، بلکه رازآمیز به یاد می‌آورم و با نوشتن گذشته، خود را مرور می‌کنم. شاید این هم راهی است برای نزدیک‌شدن به خودم. خودم که «انسان» است و انسانم آرزوست. از قصد، از هیچ علامت نگارشی مثل نقطه، ویرگول، علامت سؤال و تعجب و... استفاده نکرده‌ام. «لحن» را دوستان نوجوان خوش‌ذوق من، خود درخواهند یافت و این تکاپوی ذهن، شاید دوستان مرا قدری شاعرتر کند.

-----------------------------------------------------------------------

تابستان گفت من آمده‌ام این را از بوی حُسن‌یوسف‌ها هم می‌شد حدس زد منتظر ماندم تا شب از راه رسید چشم‌هایم تحمل نور چراغ را نداشت چشم‌هایم ۱۴سال بود كه نگاه می‌كردند رفتم روی تخت چوبی دراز كشیدم نسیم به دیدنم آمد اما من همه‌ی حواسم به ستاره‌ها بود ستاره‌ها را چسبانده بودند به طاق آسمان ستاره‌ها دور از چشم خورشید چشمك می‌زنند نمی‌دانم ستاره‌ها می‌ترسیدند یا نه من خوابم می‌آمد دلم می‌خواست فردا نیاید كه می‌آمد صبح می‌شد خورشید می‌آمد ستاره‌ها می‌رفتند من تنهاتر می‌شدم شب خوب بود شب‌های تابستان پر از ستاره بود

 

تصویرگری: مریم سادات منصوری