يكي از بزرگترين آرزوهايشان هم اين بوده كه بتوانند روزي كنار هم زندگي كنند؛ يك زندگي عاشقانه، با دلي خوش و پراز لحظههاي خوب. به همينخاطر هم هست كه وقتي بانوي ماجرا از زندگياش تعريف ميكند، ميگويد: «اين روزها كه هوا گرمه، مدام برايش آب طالبي درست ميكنم. با لباسي كه دوست دارم، با خيال راحت توي خانه هستم. براي علي بهترين غذا را ميپزم و منتظرم كه هرچه زودتر بيايد.» اين تصورات مريم است كه هيچگاه در مدتي كه در خانه كوچكشان زندگي ميكنند تغيير نكرده است. با خنده ميگويد: «هر روز تصورم همين شكليه. هيچ فرقي نميكنه. هر روز او تشنه اس و من آب طالبي درست ميكنم و هر روز در همون خونه كوچكي هستم كه تمام وسايلش رو با سليقه خودمون و متناسب با خونه خريدهايم. اين عاليه مگه نه»؟! 20روز ديگر دقيقا ميشود 2سال كه مريم و علي در يك اتاق 12متري در خانه پدري علي زندگي ميكنند. تنها اميدشان از زندگي كردن در اتاقي كه حتي راهي براي كانال كولر وجود ندارد و روزهاي گرم را با يك پنكه ميگذرانند، همين عشقي است كه لحظهاي كم نميشود. مريم حالا براي ما ميگويد كه اين 2سال برايش چگونه گذشته و چه چيزي باعث شده او برخلاف دخترهاي ديگر بتواند با كمترين امكانات به زندگي در كنار همسرش ادامه دهد.
شروع زندگي در يك خانه 37متري!
آقاي كلاني كسي بود كه خانه پدري من را خريد. وقتي فهميد كه من و علي دنبال خانه هستيم سوئيت خواهرش را به ما معرفي كرد. يك زيرزمين 37متري بود؛ نزديك پيچشميران در فخرآباد. ما آن خانه 37متري را با 7ميليون تومان رهن كرديم. يخچال خود آقاي كلاني توي خانه بود. ما ديگر نيازي به خريد يخچال نداشتيم. يك گاز 2 شعله رو ميزي هم در آشپزخانه بود كه كار مارا راهميانداخت. آنقدر براي شروع زندگي مشترك هيجان داشتيم كه كوچك بودن خانه و نداشتن اتاق مستقل به چشممان نميآمد. حتي بهترين خاطرات مشتركمان هم در آن خانه رقم خورد. تمام وسايل خانهمان را با هم ميخريديم. براي كوچكترينش هم كلي ذوق ميكرديم. من عاشق وسايل تزئيني هستم. هرهفته با علي به جمعهبازار ميرفتيم. وقتي براي خانهمان حتي يك شمع كوچك ميخريديم با هم ذوق ميكرديم. واقعا هردوي ما خوشحال ميشديم و اين چيزي بود كه زندگي را برايمان شيرين ميكرد. من تمام وسايلي را كه نياز داشتم متناسب با همين خانه خريدم. خب مسلما خيلي چيزها بود كه دوست داشتم مثل تختخواب، ميز ناهار خوري و... ولي وقتي ديدم اتاق خواب ندارم و يا آشپزخانهام بزرگ نيست صرفنظر كردم اما باز سعي ميكردم بهترين چيزها را بخرم؛ مثلا مبلم را 3نفره خريدم (يك دونفره و يك يك نفره) حتي از نيم ست هم كمتر بود. يا اينكه من كلا 2تا قابلمه خريدم البته بعدا خالهام 3 تا قابلمه به من كادو داد. كمد خودم را هم از خانه پدرم آوردم؛ تمام وسايلمان را آنجا ميگذاشتيم، لباس و كيف و... . يكي از كابينتهايم را خالي كرده بودم براي لحاف و تشك كه هر روز صبح با روش مخصوصي لحافها را در كابينت جاسازي ميكردم. حدود 2سال ما در خانه فخرآباد زندگي كرديم. خيلي مزيت داشت؛ يك حياط به نسبت بزرگي داشت كه از مهمانهاي تابستانهمان در آنجا پذيرايي ميكرديم. خانه ما نزديك مترو بود كه همين موضوع باعث ميشد براي رفتن به سركار مشكلي نداشته باشم و صبحها بيشترين زمان را به خواب اختصاص دهم. محله خيلي خوبي هم داشتيم. علي هرشب باخيال راحت موتورش را جلوي در خانه قفل ميكرد. اينها تمام ويژگيهاي آن خانه 37متري بود كه شايد در هيچ خانه هزار متري پيدايش نميكرديم.
ازدواج بدون جهاز آنچناني و خانه ويلايي
عيد غدير عقد كرديم، سال89 بود. جشن عقد، عروسي، بلهبرون و تمام آرزوهايي كه در ذهن هر دختر مجردي هست و هر روز شاخ و برگش بيشتر ميشود، براي من ختم شد به يك عقد معمولي در محضر و يك جشن كوچك درخانه يكي از دوستانمان. علي يكي از دوستهاي خانوادگي ما بود. من هر وقت به خانه خالهام ميرفتم، علي را ميديدم. همسايه آنها بود و با هم رفت و آمد داشتند. سال88 بود كه علي از من خواستگاري كرد. پدر و مادر علي زياد مايل به اين وصلت نبودند اما در آخر تسليم خواسته پسرشان شدند و نتوانستند جلوي عشق علي ايستادگي كنند. ما هم يك خانه كوچك قديمي داشتيم كه در همان سالها براي فروش به بنگاه سپرده بوديم. وقتي خانه را فروختيم پدرم به جاي جهاز به ما مقداري پول داد. 10ميليون تومان در آن شرايط براي ما بهترين كمك بود. علي پول نقد نداشت. خودش بود و يك موتور كه در ساختمان پلاسكو با يكي از دوستانش كار ميكرد. ما هم با اين پول ميتوانستيم يك خانه اجاره و زودتر زندگي مشتركمان را شروع كنيم. عيد غدير سال89 نزديك اذان ظهر، ما در يك دفتر، عقد كرديم. من نه لباس عروسي تنم بود و نه دست گلي داشتم. حتي جلوي در، ماشين گل زدهاي هم ديده نميشد. بعد از عقد، ما به خانه يكي از دوستانمان رفتيم كه يك جشن كوچك براي ما تدارك ديده بودند و اين شد تمام مراسمي كه من براي ازدواجكردنم گرفتم.
يك هفته افسرده بودم!
هيچ وقت به بهانه اينكه خانهام كوچك است، رابطهام را با دوستان و فاميلم كم نكردم. اتفاقا خيلي هم مهماني دادم. در اين مدت هم از كسي طعنهاي نشنيدم. شايد تمام حرف و حديثها با عشق من و علي جبران ميشد. فقط تنها كسي كه درباره كوچك بودن خانه ما نظر داد پدرم بود. با ناراحتي به من گفت: «اينجا كه خيلي كوچيكه» و من تا يك هفته افسرده بودم. يكبار هم براي علي تولد گرفتم و دوستانمان را دعوت كرديم. 2نفر از آنها نخستين بارشان بود كه به خانه ما ميآمدند. آنها لباسهايشان را آورده بودند تا اينجا عوض كنند ولي ما كه اتاق خوابي نداشتيم تا آنها بتوانند راحت باشند. آنجا هم خيلي خجالت كشيدم. آخر سر هم مجبور شديم علي را براي چند دقيقه پشت در نگه داريم. خيلي وقتها پدرم شبها خانه ما ميخوابيد. علي روي مبل ميخوابيد و براي 2نفر هم روي زمين جا بود ولي غيراز پدرم هم پيش آمده بود كه كسي شب را پيش ما بخوابد. گاهي با فوت و فنهاي خاصي 4يا 5نفر در آن خانه ميخوابيديم.
نقل مكان از يك خانه 37متري به يك اتاق 12متري
براي دومين سال خانه فخرآبادمان را تمديد كرديم. چند ماهي نگذشته بود كه با علي برنامهريزي كرديم هرجوري هست يك خانه كوچك بخريم. تا از زير بار اجاره خلاص شويم. يادم افتاد كه علي تعريف ميكرد يكي از برادرهايش در خانه پدريشان زندگي ميكند. به علي پيشنهاد دادم از پدر و مادرش اجازه بگيرد كه ما هم چند وقتي در يكي از اتاقها زندگي كنيم تا يك مدت بتوانيم پول جمع كنيم. زندگيمان را از يك خانه 37متري به يك اتاق 12متري انتقال داديم. تمام وسايلم را بستهبندي كردم و توي انباري گذاشتم. جز وسايل ضرورياش؛ لحاف و تشك و مبلم را توي اتاق گذاشتم. برايم فرقي نداشت كجا زندگي ميكنم. باز هم شروع كردم به تزيين خانهام. خانه پدري علي 3 تا خواب دارد و يكي از برادرهاي علي هم مثل ما در يكي ديگر از اين اتاقها زندگي ميكنند تا تعميرات خانهشان تمام شود. اتاق ما تنها اتاقي است كه راهي براي كانال كولر ندارد. گرماي اتاق را با يك پنكه قرضي از مادرشوهرم كم ميكنيم. اين پنكه شبها براي ماست و صبحها به صاحبش برميگردد. هدف ما براي زندگي كردن در اين اتاق جمعكردن پول و خريد يك خانه بود. بالاخره پارسال در منطقه شهريار يك خانه قديمي پيدا كرديم. با وامي كه خود خانه داشت توانستيم آن را بخريم. با شروع بدهيهايمان زندگي كردن در اين اتاق برايمان سختتر شد. دلم لك زده بود تا يك شب غذا درست كنم. هميشه مادر شوهرم براي كل خانه غذا درست ميكند، يا اينكه لباسي را كه دوست دارم بپوشم، تلفني با دوستانم صحبت كنم. چون فقط يك خط تلفن در اين خانه هست و ما اصولا از آن استفاده نميكنيم. 5ماهي است كه خريد الكي هم نميكنيم و براي ريز پولهايمان هم برنامه داريم اما چيزي كه زندگيمان را شيرين ميكند اين است كه من علي را دارم و علي من را و هنوز عاشقانه همديگر را دوست داريم. با همه اين سختيها من و علي تفريح ميكنيم. بلند بلند ميخنديم. گاهي تفريحمان به اندازه خوردن يك فلافل است يا قدمزدن توي پارك و خوردن بستني. نميگذاريم سختيهاي زندگي ما را از پا دربياورد. هرشب با موتور خيابانگردي ميكنيم.
آرزويم هر روز يك شكل است با جزئيات ثابت
با اينكه خيلي سختي كشيدهايم اما اميدم را از دست ندادهام. خانه شهريارمان را گذاشتهايم براي فروش. الان دست مستأجر است. اگر بتوانيم پول مستأجر را جور كنيم خودمان آنجا مينشينيم. با اينكه آن منطقه به محل كار من و علي دور است و رفتوآمد خيلي مشكل ميشود ولي آرزوي الانمان مستقلشدن است؛ هرچه زودتر. صبحها كه به سمت محل كارم ميروم از مسير بيآرتي تا مترو به همين موضوع فكر ميكنم. توي تصوراتم يك خانه كوچك ميبينم و خودم و علي را كه هميشه تشنهايم و من دارم آب طالبي درست ميكنم. من 5 روز هفته را كه در اين مسير ميروم فقط به همين داستان فكر ميكنم، با همين جزئيات نه بيشتر و نه كمتر. نميدانم چرا من حتي در ذهنم هم يك خانه بزرگ تصور نميكنم. شايد چون خوشي را در اين چيزها نميبينم و الان بيشترين دغدغه من مستقلشدن است. در اين شرايط با اينكه فكر كردن به بچه خيلي برايم سخت است ولي هميشه آرزو دارم كه چند تا بچه قد و نيم قد داشته باشم.من بچه را خيلي دوست دارم و علي هم همينطور.
خوشبختي همينه
توي اين مدت زوجهاي زيادي را ديدهام كه به بهانههاي مختلف از هم جدا شدهاند. دخترهايي كه هم عروسي آنچناني برايشان گرفته بودند و هم جهاز خوب داشتند و خانهشان هم مناسب بود ولي متأسفانه سرانجام زندگيشان به جدايي ختم شد اما من هميشه خدا را شكر ميكنم كه توانستيم با همه سختيها زندگيمان را سرپا نگه داريم و بتوانيم از محدوديتها براي خودمان موقعيتهاي بهتري براي آينده بسازيم. بزرگترها هم براي اينكه زندگي ما شرايط خوبي پيدا كند كمك زيادي به ما كردهاند و الان هم هيچ دغدغهاي ندارم جز اينكه بتوانم براي شوهرم همسري كنم و براي بچههايم مادري!