در آستانهی نسیم موافق تو ایستادهام. به دلم افتاده است اتفاق خوبی با این نسیم از راه میرسد. پیغامی در باد، نامهای در بطری که روی دریا، بی تعلق به دنیا، شناور میرود و یا کبوتری که در چشمهایش حرفهایی از آن سر دنیا میآورد. پیغامی که قرار است به من برسد به هزار راه ممکن است بیان شود. باید حواسم جمع باشد. باید گوش بهزنگ باشم و چشم به در تمام درهای دنیا. هر آن ممکن است هر کدام از درها باز شوند و پیغام تو را با قاصدی مخصوص به من برساند.
و پیغام تو، راه تو خواهد بود. راهی که مرا از بیراهه نجات میدهد و دلم را قرص میکند به حضور تو. راهی که تمام مرزهای جغرافیایی را در هم میشکند و مرزهایی تازه تعیین میکند. قوانین تو همانهایی هستند که از من محافظت می کنند. بایدها و نبایدهای تو مرا از تمام توفانها و گردابها پناه میدهند. راه تو مرا به آغوش تو میسپارد. راهی که در جان من، در بطن قلب من قرار دادهای. راهی که عین ذات من است.
نسیم موافق تو میوزد. احساس میکنم پیامبری به سمت من میآید تا سرشتم را با من مرور کند. پیامبری از خود من، از درون من، پیامبری که از جان من جدا شده است و باز به سمت من باز میگردد. پیامبر من لبخند بر لب دارد و پیغامی که نشاندهندهی حقانیت اوست. انگار که از من هزار آیینه بیرون ریخته است و تصویر راه تو را برایم نمایان میکنند. نقطهی عطفی در من روشن شده است که کانون تمام رسالتهای درونم است. من شبیه به پرندهای خواهم شد که از تمام پنجرههای دنیا بیرون میزند و به آسمان، به ذات خودش، باز میگردد. ذات من مرا صدا میزند.