امجد مسلمی: آن روز که خبر آزادی اسرا را شنیدیم، عراقی‌ها فکر می‌کردند الان است که بزنیم و برقصیم.

حتی از جای‌مان هم تکان نخوردیم. نباید نقطه‌ضعف نشان می‌دادیم. همانجا نشستیم و به قرآن خواندن ادامه دادیم ولی از خوشحالی در پوست‌مان نمی‌گنجیدیم. بالاخره نوبت ما هم می‌شد و شد. ساک نداشتیم که لوازم ضروری را با خود ببریم. هرکس از لباسش برای خود ساکی درست کرد. تصمیم گرفتیم سربندهایی درست کنیم که وقت خروج از مرز عراق به پیشانی ببندیم. روی سربندها نوشتیم: «لا اله الا الله»، «الله واحد، خامنه‌ای قائد». راه افتادیم به سمت مرز ایران. نامردها آن روز هم کوتاه نیامدند. به هر نفر یک جلد قرآن دادند اما همان روز با کابل پای چشم یکی از بچه‌ها را بالا آوردند. برای رفع تشنگی یک سطل آب گرم هم بیشتر بهمان نداند. تا مرز تشنه آمدیم. نزدیکي‌های مرز، سربندها را درآوردیم. فرمانده عراقی تازه فهمیده بود چه کلاهی سرش رفته اما دیگر کاری از دستش برنمی‌آمد. وارد خاک وطن شده بودیم. وصف آن شرایط ناممکن است اما این را بگویم که اول به حساب جاسوس‌ها رسیدیم؛ همان‌ها که در این چند سال خون بچه‌ها را در شیشه کرده بودند.‌ امروز 14آبان، 11 محرم روز تجلیل از این بزرگمردان ایرانی است که در دل دشمن، سرافرازانه از انقلاب دفاع کردند و روزهای سختی را به جان خریدند اما در اراده‌شان کوچک‌ترین خللی وارد نکردند. اين روز در واقع روز تجليل از مقام اسرا در پاسداشت مقام زينب كبري (س)، بزرگ بانوي عاشوراست؛ بانويي كه با صبر و استقامت حقانيت واقعه كربلا را به گوش همه مسلمانان رساند و آنچه از عاشورا و امام حسين(ع) مانده است مديون اوست. اين گزارش در واقع تحقيقي است كه از بين کتاب‌ها و مصاحبه‌های مربوط به خاطرات اسرا انجام شده و به لحظات سخت دوران اسارت و همین‌طور برهه‌های تاریخی تاثیرگذار در آن روزها مي‌پردازد.

خبر رحلت امام‌ره

خبر به گوش اسرا رسیده بود. همان شب نگهبان بند با طعنه گفت كه امام‌تان مرده، رادیو بغداد هم خبر را گفت اما هیچ کس باور نکرد تا فردا روزنامه‌های بغداد به دستمان رسید. عکس امام(ره) را روی تخت بیمارستان، کنار حاج احمد انداخته بودند. خبر فوت هم تیتر یک شده بود. باز هم باورمان نمی‌شد. دوست نداشتیم باور کنیم. فرمانده اردوگاه ‌جشن گرفته بود. داغ سنگینی به دل همه نشسته بود. تحمل این فشار، روحیه بچه‌ها را خراب می‌کرد. فرمانده اردوگاه دستور داده بود از بلندگوها صدای موسیقی پخش شود. بچه‌ها را هم مجبور می‌کرد برقصند و پایکوبی‌ کنند. نافرمانی دیده بود و صدای جانبازی را شنیده بود که در پاسخش گفته بود: «رسول‌الله(ص) که مرد، اسلام نمرد. هر یک از این اسرا یک خمینی‌اند.» همه را مثل همیشه زیر بار کتک با باتوم و شيلنگ و نبشی گرفت. با این همه فردا صبح همه اسرا به نشان سوگواری لباس‌های سبزرنگ زمستانی خود را در گرمای خردادماه پوشیدند. 40 روز عزای عمومی اعلام شد. بچه‌ها فعالیت‌های روزانه را تعطیل کردند. مجلس ترحیم برای امام خود گرفتند و قرآن را ختم کردند. خرماهای خود را با آن کمبود شدید غذا در مجلس ختم امام خیر کردند. جاسوس‌ها هم که مثل همیشه در وطن‌فروشی خود کم نگذاشتند، آن روز هم دست از فوتبال خود نکشیدند و با سازی که عراقی‌ها کوک کرده بودند، خوش‌رقصی کردند. هنوز 4روز از رحلت امام نگذشته بود که سر و کله منافقین پیدا شد. «مهدی ابریشم‌چی» آمد تا مثلا از ضعف روحیه اسرا استفاده کند و برای لشکر خود نیرو جمع کند. همان روز بود که اسرا بلندگوها را کندند و تظاهرات راه انداختند. آن روز همه با مشت‌های گره کرده فریاد زدند: «خامنه‌ای، خامنه‌ای حمایت‌ات می‌کنیم» و همان شد که ابریشم‌چی دست از پا درازتر برگشت. آن روزها، همه داغ جدایی از امام خمینی(ره) را با خبر رهبری آیت‌الله خامنه‌ای تاب آوردیم‌.

منافقین و جاسوس‌ها

2 گروه در روزهای اسار‌ت همیشه خون به دل ما کردند: اول جاسوسانی بودند که بعثی‌ها در میان اسرای ایرانی پرورش داده بودند و دیگری منافقین که خود را «ارتش آزادی‌بخش» معرفی می‌کردند و در اصل هم همان نیروهای مجاهدین خلق زمان انقلاب بودند. منافقین علاوه بر برنامه‌های تلویزیونی که از شبکه عراق پخش می‌شد، تقریبا هر 6 ماه یک بار هم به اردوگاه‌ها سرک می‌کشیدند تا نفر جمع کنند. مهدی ابریشم‌چی از سرکردگان منافقین، این وظیفه را به عهده داشت. رسم رایج در میان اسرا هنگام سخنرانی‌های او کندن بلندگوها و سر دادن شعار بود. ابریشم‌چی هیچ‌وقت جلوی چشم اسرا سخنرانی‌ نمی‌کرد و این تنها راه اعتراض بود. کم پیش می‌آمد اسرا فریب حرف‌هایش را بخورند اما گاهی فریب می‌خوردند. آن وقت این ما بودیم که به خدمت آن فریب‌خورده می‌رسیدیم. دسته اول اما خون اسرا را در شیشه کرده بودند. جاسوسان کوچک‌ترین کار ما را به گوش فرماندهان اردوگاه‌ها می‌رساندند. مزد همه این خیانت‌ها هم امکانات رفاهی بیشتری بود که عایدشان می‌شد؛ از غذا و سیگار تا شکر و لباس و ... . لو دادن عزاداری‌ها، نمازهای جماعت، نقشه فرارها و ترجمه زبان‌فارسی برای عراقی‌ها جزو برنامه‌های روزانه‌شان بود. البته ما هم این خیانت‌ها را بدون پاسخ نمی‌گذاشتیم. بریدن گوش جاسوس‌ها رسم شده بود. اینجوری هر اردوگاهی می‌رفتند، شناخته می‌شدند. حتی در سایر اردوگاه‌ها چند نفرشان را به درک واصل کرده بودند. کار یکی را در حمام تمام کرده بودند؛ یکی را هم داخل بند، لای پتو. اما با وجود حمایت فرماندهان اردوگاه‌ها از آنها، کوچک‌ترین بی‌احترامی‌ به آنها بدون پاسخ نمی‌ماند. از جاسوسان برای صحنه‌سازی‌ها نیز استفاده می‌شد. روزهایی که آنها لباس تمیز و نو می‌پوشیدند و حمام می‌کردند و می‌نشستند به تخته‌نرد بازي کردن، معلوم بود سر و کله یک گروه فیلمبرداری پیدا می‌شود تا نشان دهند عراقی‌ها چقدر به اسرای ایرانی لطف دارند! جاسوس‌ها تحمل زندان را برای همه بسیار دشوار کرده‌ بودند.

صلیب سرخ

همه می‌گویند بیشتر شبیه مردان اداره پست بودند. خودشان هم می‌گفتـــنـد یک نامه‌رسان بیشتر نیستند. وقتی قرار بود بیایند، عراقی‌ها به جنب و جوش می‌افتادند. تهدید می‌کردند یا گاهی کمی نرمش نشان می‌دادند که دهنمان را باز نکنیم. اولین گروه‌شان که به اردوگاه ما رسید همه شکنجه‌های وحشیانه‌ای را که به سرمان آورده بودند گذاشتیم کف دست «صلیبی‌ها». این نامی بود که بچه‌های «صلیب سرخ» را صدا می‌کردیم. چند روز از آن دیدار‌ نگذشته بود که در روزنامه خبر غیرمنتظره‌ای دیدیم. سازمان ملل از بدرفتاری عراقی‌ها با اسرای ایرانی به وزارت امور خارجه عراق اخطار داده بود. طارق‌عزیز، وزیر امور خارجه عراق هم پاسخ داده بود: «خب، ما که تا الان اسیر نداشته‌ایم بدانیم با آنها چگونه رفتار می‌کنند. چشم، از این به بعد بیشتر دقت می‌کنیم».

معلوم بود که نباید توقع تغییر و بهبود رفتار آنها را داشته باشیم. دندان طمع را کشیدیم. گذشت تا چند هفته بعد دوباره آمدند. مجبور بودیم اردوگاه را مثل دسته‌ گل‌کنیم. انگار نه انگار که قبلش کثیف‌ترین جای روی زمین بود. آنها هر 6 روز برای اردوگاه ما نامه، یک دفتر، یک خودکار و مداد می‌آوردند. این اواخر کتاب‌های نهضت سواد‌آموزی را هم که ایران فرستاده بود، می‌آوردند. کتاب زبان هم می‌آوردند که چون تعدادش خیلی کم بود هر 15 نفر روی یک کتاب کار می‌کردیم. آن روز که آمدند بهشان گفتیم یکی از نگهبان‌ها حلقه ازدواج یکی از بچه‌ها را که با هزار مخفی‌ کاری نگه داشته بود، به زور از او گرفته. آنها هم نامردی نکردند، حلقه را پس گرفتند. روزی که کتک وحشیانه‌ای خورده بودیم از صلیبی‌ها خواستیم فرمانده اردوگاه را عوض کنند؛ کردند. جای تعجب داشت.ما هم که مترصد فرصت بودیم تا حال این عراقی‌ها را بگيریم یک روز نامردی نکردیم جلوی چشم صلیبی‌ها در محوطه اردوگاه نماز جماعت خواندیم. نماز جماعت برای ما ممنوع بود. از ترس صلیبی‌ها، عراقی‌ها جیک نزدند. هرچند بعدا حسابی از خجالتمان درآمدند اما باز هم اگر فرصت پیدا می‌کردیم، این کار را انجام می‌دادیم.

فرار

شب بود. بعد از یک روز نسبتا آرام و بدون دردسر، در آسایشگاه خواب بودیم که نیمه‌های شب صدای شلیک کلاشینکف همه را از خواب پراند. به سرعت رفتیم پای پنجره آسایشگاه. یکی از بچه‌ها لای سیم‌خاردارها گیر افتاده بود. سرباز سپاه بود و قصد فرار داشت که موفق نشده بود از 5 لایه سیم خاردار دور اردوگاه عبور کند. به سپاهی‌ها خیلی سخت می‌گرفتند. اگر ریش داشتی و اسیر می‌شدی نتیجه می‌گرفتند که پاسدار هستی و خیلی بیشتر از بقیه اسرای ارتشی و بسیجی آزارت می‌دادند. آن شب هم به‌خاطر فرار ناموفق آن سپاهی آمدند آسایشگاه و افتادند به جان بچه‌ها. حسابی کتک زدند. با اين حال این آخرین بار نبود، تلاش‌ها همیشه ادامه داشت. فرار موفق هم کم نداشتیم.

نوروز سال 62، دو نفر از بچه‌ها موفق شدند فرار کنند و به ایران بازگردند. از ایران برای‌مان نامه‌ فرستادند. نوشته بودند از پنجره آسایشگاه که آن شب استثنائا باز مانده بود فرار کردند. کلاه نگهبان‌ها را هم از اتاق‌شان کش رفته بودند و پس از 27 روز موفق شده بودند وارد خاک ایران شوند.

بعد از فرار آنها و یک فرار ناموفق دیگر فشارها خیلی بیشتر شد. در فرار دوم بچه‌ها موفق شده‌ بودند تا کردستان عراق هم بروند اما بعد دستگیر شدند. یک شب یکی از اسرا خوابش نبرده بود و در تختخواب با چشمان باز دراز کشیده بود. معلوم نبود به کجا فکر می‌کند. نگهبان که چشمان باز او را دیده بود با کتک او را از آسایشگاه‌ها بیرون کشید. فکر می‌کرد قصد فرار داشته. حتی از سقف آویزانش کرده بودند که همدستانش را لو بدهد!

شکنجه

اولین پذیرایی هنگام ورود به اردوگاه «تونل وحشت» یا «تونل مرگ» بود. قرار بود همان اول حساب کار دست‌ات بیاید که اینجا خبری از رحم و عطوفت اسلامی با اسرا و پایبندی به پیمان‌نامه و کنوانسیون‌های جهانی نیست. نگهبان‌ها با کابل و باتوم و شيلنگ یک راهرو درست می‌کردند و اسرا باید از میان‌ آنها عبور می‌کردند. 20-15 ضربه، حداقل ضرباتی بود که عایدت می‌شد. خیلی از بچه‌ها همان ابتدا قطع نخاع،‌ نابینا یا معلول می‌شدند. خوشبینانه‌ترین حالت شکستگی بود که بعد هم کج جوش می‌خورد چون از جا انداختن و عکسبرداری خبری نبود. اسرای مجروحی که از کمر به پایین تیر خورده بودند، دست‌کم پایشان را از زیر زانو قطع می‌کردند. اگر نوک انگشت‌ات مجروح شده بود، کل انگشت را قطع می‌کردند. خبری از جراحی نبود. اوج شکنجه‌ها وقتی بود که عملیات رزمندگان ایرانی شروع و به پیروزی هم ختم می‌شد. آب و غذا قطع می‌شد و با باتوم و نبشی به جانمان می‌افتاند. بعضی بچه‌ها از فرط گرسنگی شب‌ها در خواب خمیردندان می‌خوردند. شکنجه ما تفریح‌شان بود. با دست و پا و چشم بسته ما را می‌انداختند جلوی تانک. صدای زنجیرهای تانک که نزدیک می‌شود، قبض روحت می‌کند. با چشم بسته ما را برای تیرباران می‌بردند. همه از هم حلالیت می‌طلبیدیم. فرمان آتش صادر می‌شد و بعد... تیرها هوایی شلیک می‌شد! اسباب‌بازی‌شان برای تفریح شده بودیم. سفیدی چشم یکی از بچه‌ها خیلی زیاد شده بود. به بیمارستانی در بغداد فرستادنش. شب با چشم پانسمان شده بازگشت. از ما خواست پانسمان را باز کنیم، ببینیم با چشمش چه کرده‌اند. نامردها چشم را کامل از حدقه در آورده بودند!

عزاداری

تنها دلخوشی‌مان در زمان اسارت، عزاداری برای ائمه بود. قوت قلب‌مان می‌شد. حساب محرم‌ها که فرق می‌کرد. عزاداری محرم روحیه بچه‌ها را تقویت می‌کرد. برای همین به هر قیمتی شده بود باید این عزاداری برگزار می‌شد. مذاکره با فرماندهان اردوگاه هم همیشه بی‌نتیجه بود. جز کتک چیزی عایدمان نمی‌شد. مذاکره با آنها معنی نداشت چون بعدش یا جیره غذایی قطع می‌شد یا شبانه همه را می‌گرفتند زیر بار کتک. عراقی‌ها عزاداری برای ائمه را کفر می‌دانستند. بارها در جاهای مختلف شنیدم که می‌گفتند: «امام حسین(ع) و بقیه امامان، عرب هستند، به شما فارس‌ها چه ربطی دارد که برایشان عزاداری می‌کنید؟» کوتاه بیا نبودیم. مخفیانه یا زیر ضربه‌های باتوم و کابل زیارت عاشورایمان را می‌خواندیم. یکی از بچه‌های معلول که زبانش هم بند آمده بود، یک شب بعد از عزاداری شفا پیدا کرد. هم راه افتاد و هم زبانش باز شد. عراقی‌ها متحیر مانده بودند. این آخری‌ها که دیده بودند حریف بچه‌ها نمی‌شوند، چند روز به محرم مانده، آمپولی به بچه‌ها می‌زدند که تب و لرز و سرگیجه می‌گرفتند. آن چند مرتبه‌ای هم که به دستور صدام ما را به زیارت قبور ائمه بردند ازمان قول گرفتند صلوات نفرستیم و عزاداری نکنیم. گوش کسی به این حرف‌ها بدهکار نبود. چشم‌مان که به حرم امام‌حسین(ع) می‌افتاد صلوات بود که می‌خورد به سقف حرم. آنها هم پشت لباس بچه‌ها ضربدر مي‌زدند که یعنی بعدا به حسابتان می‌رسیم. چند نفر را که به استخبارات بردند و خونین و مالین به اردوگاه بازگرداندند. حتی بچه‌ها برای روزی که می‌خواستند ما را به زیارت ببرند فکری کرده بودند که تبلیغ جمهوری اسلامی باشد. چند نقاشی از امام و آقای خامنه‌ای وآقاي رفسنجانی کشیده بودند و پنهانی به عراقی‌ها ‌دادند. دهان‌شان باز مانده بود؛ تصور این‌ همه وفاداری ما در درک و شعور آنها نمی‌گنجید.

ابداع در اسارت

کمبودها در اسارت باعث شده بود خودمان به فکر ابداع و اختراع بیفتیم. با همان وسایل اندکی که دور و برمان بود، ابتکار به خرج می‌دادیم. نیازها و کمبودها اینطور بارمان آورده بود. از یک تکه استخوان برای دوختن لباس‌مان، سوزن درست می‌کردیم. برای جوش آوردن آب و سرخ کردن نان یک پریموس ساخته و در حمامی که همیشه تعطیل بود، مخفی کرده بودیم. پریموس ما تشکیل شده بود از یک قوطی سم با شيلنگ به عنوان منبع نفت، 2 عدد زانویی، یک مغزی و یک لوله باریک که از دسته راکت بدمینتون درست کرده بودیم. بعدها هم که پریموس را پیدا کردند، نفهمیدند چیست فقط طبق معمول کتک‌مان زدند.

درس‌ خواندن و با سواد شدن هم که در تمام اردوگاه‌ها جریان داشت. زندان را مدرسه کرده بودیم. از گچ دیوار و کف آسایشگاه به عنوان گچ و تخته استفاده می‌کردیم. یکی از اسرا قرآن را روی کاغذ می‌نوشت و حفظ می‌کرد، اجازه ندادند. بنده خدا برای همین کتک هم خورد. بعد از آن، هر چند آیه را با سوزن روی دستش می‌نوشت و وقتی حفظ می‌شد، پاک می‌کرد و آیه‌های بعدی را می‌نوشت.

مهم‌ترین عملیات‌مان هم به آتش کشیدن انبار مهمات اردوگاه موصل بود. ‌برای خاموش کردن صدایمان کردند. از همان انبار 16رادیو، تیربار، بی‌سیم و آرپی‌جی کش رفتیم. عملیات خوبی بود که رادیو‌هایش خیلی به دردمان خورد.عراقی‌ها می‌گفتند: یه کم شماها را آزاد بگذاریم از پنکه سقفی، هلی‌کوپتر می‌سازید، فرار می‌کنید! هرچه باشد تعریف دشمن را نباید دست کم گرفت.

حاج‌آقا ابوترابی

از بچه‌های سایر اردوگاه‌ها که به اردوگاه ما می‌آمدند شنیده بودم كه حاج آقا خیلی به فکر سلامتی و جان بچه‌هاست. گذشت تا اینکه رفتم و از نزدیک دیدمش. بیشتر از هر چیز به فکر جان ما بود. می‌گفت: «عراقی‌ها برای حفظ جان ما و برگشتن ما هیچ مسئولیتی ندارند. باید خودمان مسئول حفظ جان‌مان باشیم تا سالم برگردیم و به انقلاب و کشور کمک کنیم». این را به خصوص وقت‌هایی می‌گفت که بچه‌ها خودشان را آماده درگیری با نگهبان‌ها می‌کردند. روزهایی که بی‌دلیل کتک می‌خوردیم همیشه چند نفر آماده بودند تا از کوره در بروند.

سال 63 نماز جماعت را ممنوع کردند. می‌خواستیم تظاهرات کنیم. با حاجی صلاح و مشورت کردیم. حاج‌آقا ابوترابی رفت به باغچه اردوگاه و به نماز ایستاد. سراسر نماز اشک ریخت و تضرع کرد. بعد از آن نماز وارد آسایشگاه شد و گفت: «نماز جماعت مستحبی است. بخوانیم و نخوانیم اشکالی ندارد».

ابوترابی بچه‌ها را با قرآن و نهج‌البلاغه آشنا کرد. از همان بچه‌ها شنیدم که او هدایت فکری و رهبری سیاسی کاروان اسارت را با قطب‌نمای دیانت به عهده گرفت. بسیاری از بچه‌ها را با قرآن و نهج‌البلاغه آشنا کرد و در خاک عراق، از خلوت علی(ع) در نخلستان‌های کوفه گفت.

روحیه‌اش را همیشه حفظ می‌کرد. سال‌ها اسارت و دوری او از میهن اگرچه او را خسته کرده بود اما هیچ‌وقت جلوی چشم بچه‌ها خود را ناامید و خسته نشان نمی‌داد. سعی می‌کرد همه را به ورزش و کارهای گروهی تشویق کند. خودش هم پینگ‌پنگ را با مهارت بازی می‌کرد. پینگ‌پنگ بازی‌کردن را هم از او یاد گرفتیم.

پایی که جا ماند

«اين كتاب را به «وليد فرحان» خشن‌ترين گروهبان بعث عراق تقديم مي‌كنم! نمي‌دانم شايد در جنگ‌هاي خليج فارس توسط بوش پدر يا بوش پسر كشته شده باشد و شايد هم هنوز زنده باشد؛ مردي كه اعمال حاكمانش باعث نفرين ابدي سرزمينش شد؛ مردي كه مرا سال‌ها در همسايگي حرم مطهر جدم شكنجه كرد؛ مردي كه هر وقت اذيتم مي‌كرد، نگهبان شيعه عراقي، علي جارالله در گوشه‌اي مي‌نگريست و مي‌گريست. شايد اكنون فرحان شرمنده باشد. با عشق فراوان اين كتاب را به او تقديم مي‌كنم، به خاطر آن همه زيبايي كه با اعمالش آفريد و آنچه بر من گذشت جز زيبايي نبود.»

این جمله در ابتدای کتاب «پایی که جا ماند» نوشته سيد ناصر حسيني‌پور می‌تواند شما را با عمق نگاه یک رزمنده آشناتر کند که چگونه به شکنجه‌گر خود عشق ورزیده و حالا تلخ‌ترین- شاید هم به عبارتی شیرین‌ترین- خاطرات خود را تقدیم او می‌کند.

عراقی‌ها او را به‌عنوان پیک شهید سردار علی هاشمی معرفی کرده بودند و این یعنی آغاز شکنجه‌های دردآور برای به‌دست آوردن اطلاعات؛ آن هم روی نوجوان 16ساله‌ای که یک پایش هم قطع شده بود. بعد او را یک ماه در بیمارستان بستری کردند تا حالش بهتر شود و سپس به پادگان صلاح‌الدين بردند؛ محلي که در آن حدود 22 هزار اسير مفقودالاثر ايراني كه نام‌شان در فهرست صليب سرخ ثبت نشده بود، به‌صورت مخفيانه نگهداري می‌شدند.در اين پادگان كه در 15 كيلومتري تكريت قرار داشت، از يك اردوگاه 4500 نفري، 320 نفر به شهادت رسيدند كه عراق پس از آزادي اسرا، هرگز نپذيرفت كه اين افراد در گروه اسراي ايراني قرار داشتند.

در روزهاي اسارت در پادگان صلاح‌الدين، با صفحه‌هاي آخر كتاب‌هاي مرتبط با سازمان مجاهدين خلق که براي مطالعه در اختيارش قرار مي‌دادند، دفترچه يادداشت درست كرد و حوادث روزانه را با كدگذاري روي آنها نوشت. البته از كاغذ سيگار و حاشيه‌هاي روزنامه‌هاي القادسيه و الجمهوريه هم استفاده کرد. سپس اين يادداشت‌ها را در يك عصا و اسامي 780 اسير ايراني كمپي كه در آن بود را در عصاي ديگرش جاسازي كرد و در روز آزادي (22 تير 1369) به ايران آورد.

این ماجراي نوشتن کتاب خاطراتی است که توانست در کمتر از 3 سال از تاریخ نخستین چاپش به چاپ نوزدهم برسد. چند سطر از این کتاب را اینجا بخوانید: «يکي از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدمي عصبي به نظر مي‌رسيد، تکه کلامش «کلّکم مجوس و الخمينيون اعداء العرب» بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبيد. از حالاتش پيدا بود که تعادل رواني ندارد. از من که دور شد حدود 15، 10متر پشت سرم، کنار جنازه يکي از شهدا در وسط جاده‌‌ ايستاد. جنازه از پشت به زمين افتاده بود. نظامي سياه‌سوخته عراقي کنار جنازه ايستاد و يک‌دفعه چوب پرچم عراق را به پايين جناق سينه شهيد کوبيد، طوري که چوب پرچم درون شکم شهيد فرو رفت. آرزو مي‌کردم بميرم و زنده نباشم. نظامي عراقي برمي‌گشت، به من خيره مي‌شد و مرتب تکرار مي‌کرد: اينجا جاي پرچم عراقه!»