هردو چشم در چشماند اما یکی مسلط است و دیگری درمانده. یکی زبانش باز است و دیگری برای انتقال پیامش غیر از ایما و اشاره و اصوات مبهم ابزار دیگری ندارد. دیوید سدریس در این متن، جنبههایی را از رابطهاش با پزشکها و دندانپزشکها، با نگاهی طنازانه روایت کرده است.
یکی از چیزهایی که در بحث اصلاح خدمات درمانیِ آمریکا بهنظرم غریب میآمد حرفهایی بود که بعضیها دربارهی ناکارآمدی نظامهای درمان دولتی میزدند؛ اینکه میگفتند نظام درمان کانادا یکجور نسلکشی است اما بدتر از آن، وضع اروپا است که مریضها روی تختهای فکسنی و مندرس مریضخانههایش، منتظر خوابیدهاند تا آسپیرین اختراع شود.
نمیدانم این آدمها، اطلاعاتشان را از کجا میآورند ولی بهعنوان کسی که سیزدهسال گذشته را گاهوبیگاه در فرانسه زندگی کرده، در مجموع تجربهی رضایتبخشی داشتهام.
آپارتمانم از بخت خوش در مرکز پاریس است و برای برآورده کردن بیشتر نیازها، فقط باید دست دراز کنم. داروخانه سر کوچه است و دوتا چهارراه آنطرفتر، مطب دکتر مِدیونی که ویزتش حدود پنجاه دلار آب میخورد.
تا حالا دوبار صبح شنبه زنگ زدهام و او هم خودش گوشی را برداشته و گفته پاشو بیا. بار آخری که رفتم، یک صاعقهی سرخ، تخم چشم چپم را دو قسمت کرده بود.
دکتر مدتی نگاهش کرد و بعد رفت نشست پشت میزش. گفت: «من جات بودم، نگران نمیشدم. دو سه روزه خوب میشه.»
پرسیدم: «خب از کجا اومده؟ چطوری گرفتمش؟»
جواب داد: «بیشتر چیزا رو چطوری میگیریم؟»
«میخریمشون؟»
دفعهی قبلش یک قلنبگی در پهلوی چپم، درست زیر قفسهی سینه پیدا کرده بودم. عین تخممرغ آبپزی بود که زیر پوستم کرده باشند و فکرم سریع رفت سمتِ سرطان. یک تلفن زدم و بیستدقیقه بعدش با پیراهن بالازده روی تخت معاینهی دکتر مدیونی دراز کشیده بودم.
گفت: «اوه، چیزی نیست. یه غدهی چربی کوچیکه. سگها همهشون دارن.»
به چیزهای دیگری که سگها داشتند و من نمیخواستم داشته باشم، فکر کردم: شپش مثلا، یا کرم قلابدار. «میشه رفت درش آورد؟»
«فک کنم بشه، ولی آخه واسه چی؟»
کاری کرد که حتی بابت فکر کردن به چنین چیزی هم احساس پوچی و حماقت کردم. گفتم: «راست میگین. توی استخر مایو رو یه خورده میکشم بالاتر.»
وقتی پرسیدم که آیا غده بزرگتر هم میشود، نیشگون کوچکی ازش گرفت. «بزرگتر؟ آره فک کنم.»
«خیلی بزرگتر؟»
«نه.»
«چرا؟»
و دکتر با لحن بیحوصلهای گفت: «چه بدونم. چرا درختها به طاق آسمون نمیرسن؟»
ادامهی این روایت را میتوانید در شمارهی چهل و نهم همشهري داستان بخوانيد.
منبع:همشهري داستان