هوای باشگاه خیلی خفه است. با اینکه دیروز عصر خودم آمدم و از مسؤول سالن خواستم هواکشهای بزرگ سالن را برای شب خاموش نکند ولی مطمئنام یکساعتی بیشتر از روشن شدنشان نمیگذرد.
بابا با کتوشلوار نوی آبیکاربنیاش جلوی در ورودی ایستاده و منتظر ورود اولین مهمان جشن رونمایی کتاب مامان است. مامان به همین مناسبت برای همهی اعضای خانواده لباس نو خریده.
البته خیلی دلش میخواست که رنگ لباس همهمان یکی باشد ولی به دلیل اصرار بابا روی رنگِ به قول خودش آبیدرباری و به قول لیلا آبیکاربنی، پروژهی یکدستسازی لباس خانوادهی نویسنده با شکست مواجه شد و هرکس به سلیقهی خودش لباسش را انتخاب کرد.
بابا تاکید میکند که ما دهسال بعد منظور و هدفش از انتخاب رنگ آبیدرباری برای کتوشلوارش را خواهیم فهمید و او تا آن موقع توقع فهموشعور از هیچکداممان ندارد.
محل برگزاری مراسم سالن ورزشی نزدیک خانهمان و درواقع همان کلاس یوگای مامان است. مامان بعد از دوهفته دوندگی بین ادارات مختلف توانسته مجوز برگزاری مراسمش را در چنین سالن بیربط و بیامکاناتی بگیرد.
دیروز که من و بابا برای بررسی محل آمدیم، جفتمان حسابی جا خوردیم؛ سالن به اندازهی یک زمین بسکتبال است که برای تمامی ورزشها از قبیل والیبال، بسکتبال، فوتبال، هندبال و غیره، تور و دروازه دارد.
دیشب هرچقدر اصرار کردیم اجازه بدهند دروازهها و تورها را تا ته سالن عقب بکشیم و یک گوشه جمع کنیم، اجازه ندادند و گفتند تا یکساعت قبل از مراسمِ شما، زیر دوازدهسال کلاس بدمینتون دارند و نمیشود تورها را باز کرد.
این شد که من و بابا و آروین یکساعت قبل، کتوشلوارپوشیده آمدیم اینجا و منتظر شدیم تا زیر دوازدهسالهای بدمینتونباز سالن را خالی کنند و بتوانیم جایی برای صندلیهای مدعوین باز کنیم.
توی همین یکساعت مامان و لیلا با کمک چندتا از دوستهای مامان بستههای شیرینی و میوه را آوردند. بابا از دیشب صدبار به همهمان متذکر شده که سالن ورزشی مسخرهترین جای ممکن برای برگزاری جشن رونمایی کتاب است و اگر مامان یکی دوماه زودتر بهاش گفته بود، میتوانست هر سالنی را توی تهران، زیر قیمت برایش اجاره کند.
بابا فکر میکند همهی تالارها و سالنهای سطح شهر برای بانکها سهمیه دارند و اگر سالنی منکر قضیه شود، یا صاحبش گردنکلفت است یا بدون اینکه بداند قانونشکنی میکند و ما وظیفه داریم همهشان را از این جهالت دربیاوریم.
البته مامان توی این دوهفته صدبار به بابا گفته که تا یکی دوماه قبل حتی با ناشرش قرارداد هم نبسته بود و چطور میتوانسته تاریخ رونمایی کتابش را زودتر به بابا بگوید؟
مامان یک دسته مقوای رنگی با فلشهای «به سمت جشن رونمایی گوهرهای حکمت» را دست بابا داده تا ببرد و توی مسیر بچسباند.
دوبرابر اینها را توی کوچهی باشگاه چسباندیم تا یک وقت مهمانها به جشن رونمایی کتاب دیگری در این حوالی نروند. بهجز این، صدتا کارت کوچک رنگارنگ هم تهیه کرده که روی هرکدامشان گوهر حکمتی نوشته و قرار است آنها را متناسب با سن و موقعیت اجتماعی کسانی که کتاب میخرند، بعد از امضا به خریداران هدیه بدهد.
مثلا خریدار محصل یا پشتکنکوری این کارت را میگیرد: «دانشگاه تمام استعدادهای افراد ازجمله بیاستعدادی آنها را آشکار میکند. آنتوان چخوف» و خریدار مسن، این اینیکی را: «پند و اندرز بسیار، همچون دشنام آزاردهنده است. حکیم ارد بزرگ».
منبع:همشهري داستان