برگهای درختان سبز میشوند، زرد میشوند، میریزند، موجودات زاد و ولد میکنند، گلها شکوفه میدهند، ابرها در آسمان جابهجا میشوند و...
اما کوهها در تمام این مدت همانطور ایستادهاند. سرد و ساکن. نه جابهجا میشوند و نه شکل عوض میکنند. شاید اصلا همین صلبیت و سکون، همین بیتفاوتی، آدمها را به تکاپو میاندازد. آدمِ گوشت و پوستدارِ آسیبپذیر را کنجکاو به کشف این تن سنگی و سخت میکند.
وسوسهاش میکند در برابر این سکون حرکتی بکند؛ خطر را به جان بخرد و از چین و شکنش بالا برود.
چرا بعد از هر صعود کوهنوردان برای مواجههی دوباره با کوه خطر میکنند؟ بهنظر میرسد در پستی و بلندی هر صعود رازی نهفته است که فقط آنها از آن باخبرند. رازی که انتقال آن در برابر حجم اتفاقهای هر صعود آسان نیست. روایت پیش رو روایت مریم خمسه است از صعود به قلهی جیاجی کانگ در پاییز ۸۷. مریم خمسه سیودوسال دارد و در جاهایی از این روایت خواندنی از رازهای نهفتهی این مواجهه پرده برداشته است.
دوربین را بدون دستکشِ پَر گرفته بودم سمت بچهها. دکمهی قرمز را میدیدم که روشن است و دارد ریکورد میکند. اما الان هیچی از آن لحظه نیست.
فقط از وقتی ضبط شده که دوربین را برگرداندهام سمت خودم. هیچ چیز دیگری از لحظهی فتح قله ضبط نشده. فقط منام، و اثر سرمازدگی که بعد چندسال هنوز هم هست. لحظهای که از ذوق دستکشم را درآوردم تا حضورمان را بهعنوان اولین زنان جهان بر فراز قلهی ۷۰۵۸متری جیاجیکانگ ضبط کنم. پشتم تا چشم کار میکند سفیدی برف است.
فقط چندروز قبل از این است که هلیکوپتر فدراسیون بیاید و از سقوط دکتر بهاءلو به دره باخبر شوم، دکتر تیم امید که قرار بود موازیِ ما یک قلهی دیگر را فتح کنند.
- نقطه صفر
نمیخواهم بروم. اما قدسی اصرار میکند. از استان سمنان آمده به اردوهای انتخابی. فدراسیون فراخوان داده و از همهی کشور نمایندهها جمع شدهاند با شرایط مختلف و تواناییها و فرهنگهای مختلف.
این وسط آدمهایی هستند که حاضرند برای ماندن در تیم خیلی کارها بکنند. حتی اگر فرصتش پیش بیاید، میتوانند به همتیمیشان آسیب فیزیکی برسانند تا ادامه ندهد و شانس خودشان برای انتخابشدن بالاتر برود. پای من هم همینجوری آسیب دیده. میگویم پولهایمان را جمع میکنیم سال دیگر شخصی میرویم، اما قدسی اصرار دارد.
هی میگوید: «دوستی... بیا دیگه.» میروم. اردوی سوم با دردسر قبولم میکنند. تست ارتفاع است و باید دماوند را چندساعته برویم بالا. اردوها تمام میشوند و تیم را انتخاب میکنند.
هشتنفر؛ یکی از بوکان که متاهل است و از بقیه بزرگتر، یک اراکی، یکی از سمنان که قدسی است، یکنفر از خرمآباد و چهارنفر از تهران که یکیشان منام. کلی از دوست و آشناها در فرودگاهاند. دکتر بهاءلو را هم میبینیم. از صعودهای قبل میشناسیمش. حالا دکترِ تیم امید است و میگوید قرار است کوهی کمارتفاع و سادهتر را در هیمالیا فتح کنند.
- شروع سفر
آمدهایم نپال. هنوز شناختی از قله نداریم. فدراسیون از شرکت طرف قرارداد برای صعود، یک قلهی هفتهزارمتری خواسته، آنها هم این را معرفی کردهاند. تابهحال کسی از خانمها آن را نزده. در ایران که هرچه گشتیم اطلاعاتی پیدا نکردیم. اینجا هم هرچه نقشه میگیریم، اثری ازش نیست. همهی قلهها هستند الا این یکی.
من و قدسی جیم میزنیم و میرویم سراغ آقای بدری. رئیس شرکتی که سال قبل با خدماتش آمدیم هیمالیا و رفتیم اورست. میگوییم میخواهیم برویم اینجا که روی هیچ نقشهای نیست. تعجب میکند. یک نقشه برایمان پیدا میکند که اسم این قله را هم دارد.
میگوید توی نقشهها نیست، چون دور است و اینقدر پول و انرژی میخواهد که همه ترجیح میدهند به جایش یک هشتهزارمتری بزنند. ولی ما میرویم. تا از پایتخت نپال برسیم پای کوه، چهاردهروزی طول میکشد.
تا هیمالیا را اینطور آمدیم: اول پرواز به کاتماندو، بعد یک پرواز به منطقهای که فرودگاهش وسط کوههاست و کوچکترین و بلندترین و خطرناکترین فرودگاه جهان است، دستآخر هم پیاده تا پای کوه. هواپیمایی که تا فرودگاه دوم میآوردمان کوچک است.
غیر از اینها که اندازهی مینیبوساند و خلبانش را میشود دید، هواپیمای دیگری نمیتواند در فرودگاهِ به آن کوچکی بنشیند. من و قدسی قبلا اینجا را دیده بودیم. پارسال خودمان آمدیم هیمالیا. همین که هواپیما راه بیفتد یا بخواهد بنشیند، ترس هم میآید سراغت. باند خیلی کوتاه است و تهش هم ختم میشود به یک درهی عمیق.
خانم مهماندار بهمان آبنباتهای کوچولو و گلولههای کوچک پنبه تعارف میکند. دربارهی پنبهها همان پارسال پرسیده بودیم و مهماندار گفته بود بگذاریم توی گوشمان، بسکه صدای باد و موتور زیاد است.
از فرودگاه به بعد، دیگر هیچ وسیلهی موتوری وجود ندارد و همهی راه را پیاده میآییم. فقط «یاک»ها هستند که بار حمل میکنند؛ گاومیشهای بزرگ پشمالو و گاهی هم اسب و بز. مسیر را در درههای سرسبز شروع میکنیم با کوههای بلند جنگلی مقابلمان و آبشار و دشت.
روزی هشتساعت راه میرویم و به هر روستایی میرسیم، بچههایش را میبینیم که از چوبهای بلند و متصل بامبو، طناب آویزان کردهاند و تاببازی میکنند. گاهی در روستایی لژ میگیریم، اتاقهایی که جز دیوار و چند تخت چیز بیشتری از چادرهایمان ندارند، اما اغلب در چادر میخوابیم.
هم برای آمادهماندن بدنمان، هم برای پایین نگهداشتن هزینهها. باربرها و «شِرپا»ها همهجا زودتر از ما میرسند و بساط چادرها و غذا را آماده میکنند. بارها را هم آنها میآورند. طبق قرارداد، آوردن بارها و پختن غذا با شرکت است.
باربرها بیشتر از یک ارتفاع خاص حق بالاآمدن ندارند، اما شرپاها که از بومیان همین منطقهاند، علاوهبر باربری با تکنیکهای صعود هم آشنایند و تمام مسیر تا قله را میتوانند با ما همراه شوند.
هرچه ارتفاع میگیریم و لباسهایمان بیشتر و سنگینتر میشود، پوشش گیاهی هم کم و کمتر میشود. حالا از جنگلهای پرپشت آن پایین، رسیدهایم به کوههای خشک و سرد و خشن، در ارتفاع پنجهزار متری.
منبع:همشهريداستان