هر روز هزاران ماشین در صفهای بیپایان از شهرها بیرون میزدند و سلوک مقدسشان را به سوی «بانوی ما: حومه[۱]» آغاز میکردند؛ معبد عظیمی که همسر و فرزندانش در آن چشمانتظار پدر بودند.
مردها بعدازظهر هرروز و همینطور آخر هفتهها از این معابد بازدید میکردند. بازدیدها پشتشان را برای کار سخت، قرص میکرد و به تلاششان در پیِ موفقیت، جانی تازه میداد.
اما زنهایی که هر روز مقدمات این مراسم معنوی را فراهم میکردند، حوصلهشان تا حد مرگ سرمیرفت. برای همین دستبهدامن دوست و رفیقهایی میشدند که نقش قایق نجات را در دریای قوطیهای شیرخشک، بچههای تبدار، باتریهای فاسد، تختهای نامرتب و قبضهای پرداختنشده بازی میکردند. ما همدیگر را بیشتر از شوهرها یا بچههایمان میدیدیم.
ما عمیقترین رازهایمان را با هم درمیان میگذاشتیم؛ چیزهایی که هرگز به مرد زندگیمان نگفته بودیم چون مطمئن بودیم درک نمیکند. ما برای همدیگر بهخاطر هچلی که تویش افتاده بودیم، دلسوزی میکردیم. اگر این دوستیها نبود، یکی از ما بدون شک بهخاطر انجامدادن یک کار خشن، سر از سرخط اخبار درمیآورد.
خانهی ما بین خانهی هلن و خانهی شارمین قرار داشت و نقشهی هر سهتا خانه عین هم بود. روی هم، نهتا بچه داشتیم، دوتا مدرک دانشگاهی، هشت نوبت ایابوذهاب و سهتا شوهر که فکر میکردند ما جز خوردنِ قهوه و فشاردادنِ کلید، کاری نداریم.
در جلسات درمانیِ هرروزهمان، کشف کردیم که مردها بعد از ازدواج عوض میشوند. موقعِ پیوند مقدس زناشویی، آنها موجوداتی اجتماعی بودند اما فردای ماه عسل، تبدیل میشدند به سرپایی و ژاکت، و نبضشان هم در فاصلهی کما و مرگ، نوسان میکرد. در خانهی ما، بیرونرفتن و گشتوگذار شبانه به مسابقهی بیستسوالی تبدیل شده بود:
«کیا میآن مهمونی؟»
«جای نشستن هست یا باید سهساعت سرپا وایسم هی از تو سینی هلههوله بخورم؟»
«کی برمیگردیم خونه؟»
«بهم خوش میگذره؟»
شکی نبود که با بمبِ ماجراجویی عروسی کرده بودم.
منبع:همشهريداستان