اما مينا ذهن خلاقي داشت و همين ويژگي او را به دنياي هنر سوق داد و از او يك نقاش فوقالعاده ساخت؛ بهطوري كه صاحب يك گالري خصوصي در كشور است. مينا حوزه شعر را هم فراموش نكرد و در سال91 توانست نخستين كتاب شعرش را با عنوان «ياد ستاره» منتشر كند و اين روزها درگير چاپ دومين كتابش است. مينا دانشجوي سال آخر رشته ادبيات فارسي هم هست و زندگي خوشي دارد. نقطه عطف زندگي مينا «عزيزخانم» است؛ مادري كه همه عمر خود را يكه و تنها به پاي مينا گذاشته تا او همه عمر وابسته به تخت خود نباشد و بتواند پابهپاي دوستانش زندگي كند. اين گزارش برشي از زندگي اين مادر و دختر است كه خيليها را به حيرتانداخته و آنها را وادار به تحسين كرده است.
ورود به دنياي نقاشي
مينا از ورود خود به دنياي نقاشي كه 15 سال پيش اتفاق افتاد چنين ميگويد: علاقه و استعداد نقاشي را در خودم ديدم. مادرم خيلي تشويقم كرد و معلمهاي خوبي داشتم و محدوديتي در پرداختن به نقاشي نداشتم هرچند در جامعه هميشه محدوديتهايي براي معلولان وجود دارد؛ مثل اينكه حتما بايد كلاسي ميرفتم كه در طبقه همكف ميبود يا استادم بايد ميتوانست با شاگردي مثل من كار كند. او ادامه ميدهد: اوايل سبكم رئال بود اما حالا دارم سعي ميكنم از خشكي رئال دربيايم و تغييراتي در سبكم بدهم. تا به حال دو نمايشگاه خصوصي برپا كردهام و در چندين نمايشگاه جمعي اداره ارشاد شركت كردهام و در حدود 60 تابلو دارم. هميشه سعي كردهام آثار همه نقاشان بزرگ را نگاه كنم چون هر كدام حرفي براي گفتن دارند. از ميان نقاشان ايراني كارهاي كمالالملك را بسيار دوست دارم و در خيلي از كارهاي رئالم كمكم كرده است. اينكه كمالالملك هر چيزي را در لحظه نقاشي ميكند احساس زندهبودن به آدم تلقين ميكند و هميشه در آن حركت ديده ميشود.
مينا شعر هم ميگويد. اوايل زمزمههاي تنهايياش را در دفتر خاطراتش پنهان ميكرد و بعدها كه در دانشگاه ادبيات فارسي خواند تصميم گرفت شعرهايش را چاپ كند و سال 91 نخستين كتاب شعر خود با عنوان ياد ستاره را كه شامل 89 قطعه شعر نو و سپيد با محتواي عاشقانه است منتشر كرد.
او ميگويد: وقتي خسته باشم و دلتنگ، شعر ميگويم اما در چنين حالتي هيچوقت نقاشي نميكنم چون احساس ميكنم كارم خراب ميشود. وقتي يك روزم بيهوده ميگذرد عصباني ميشوم و ميگويم نبايد زندگيام اينطور عاطل و باطل بگذرد.
نگاه به ماوراءالطبيعه در چارديواري دنيا
نگاه ماوراءالطبيعي مينا هميشه همراهش است و نميتواند به اين بخش زندگياش بيتوجه باشد. ميگويد: وقتي كسي در شرايط من است نگاهش به خدا با ديگران متفاوت است و او را جور ديگري ميبيند. شايد براي بعضيها وجود خدا يك قانون است اما من خدا را دريافتهام، او را لمس كردهام و پذيرفتهام؛ چون اگر اينطور نباشد نميتوانم دوام بياورم. رابطه من با خدا يك رابطه قراردادي نيست و بيشتر شبيه رابطه نزديك دوستي است. مينا ادامه ميدهد: در چارديواري دنيا بيشتر به دنياي شعر و نقاشي فكر ميكنم. خيلي وقتها نااميدي به سراغم ميآيد و تا نااميدي نباشد اميد نميآيد. خيلي وقتها احساس ميكنم نگاهم به زندگي و هرچه در آن است عرفاني شده. تقريبا درباره همه عارفان ايران مطالعه كردهام و از هر كدام براي خودم چيزي برداشت كردهام. در بند آداب و رسوم نيستم اما حافظ و عطار را از عارفان ايراني خيلي قبول دارم. از بچگي با حافظ و خيام مأنوس بودم و شعرهاي خيامي زيادي دارم.
خانه اميد
مينا دوستان زيادي دارد و معتقد است آنها كمك زيادي به او كردهاند و وقتي كنارشان است مشكلش را فراموش ميكند. ميگويد دوستان من بايد آدمهاي خاصي باشند و من را در اين چارديواري قبول داشته باشند. «آزاده مرادي» از دوستان صميمي ميناست. او ميگويد: وقتي انسان يك مدت طولاني با يك نفر دوست ميشود آنقدر در آن دوستي غرق است كه اگر قرار باشد در يك فاصله بايستد و آن را تفسير كند كار سخت ميشود. دوستي من و مينا خيلي زود اتفاق افتاد و يكسري نكات مشابه از لحاظ حسي داشتيم كه ما را به هم نزديك كرد. من مينا را دختري پراميد، قوي و مبارز ميبينم و اين ويژگيها برايم لذتبخش است. هر جايي از زندگي كه كم ميآورم ديدن مينا و عزيزخانم اميد را به من برميگرداند. در اين خانه فقط اميد ديده ميشود.
تلاش براي نجات مينا
اصلا اصل ماجرا عزيزخانم است. مادري كه يك روز متوجه شد بايد تك و تنها 2 بچه بيمار و معلول را بزرگ كند و هيچكس در اين راه كمكش نخواهد كرد. تمايلي به حرفزدن درباره روزهاي تلخ گذشته ندارد چون نميخواهد آرامش امروز مينا را به هم بريزد. عزيزخانم ميگويد: من و مينا وقتي به روزهاي گذشته فكر ميكنيم متوجه ميشويم خدا با كنار هم چيدن آن اتفاقات خواست مينا را به ديگران نشان دهد.
او از روزهاي گذشته چنين ميگويد: اول كه متوجه بيماري مينا و برادرش علي شدم، دكتر به صراحت گفت علي زنده نخواهد ماند. همين هم شد و علي در 9سالگي فوت كرد. مدتي بيمار شدم و اداره زندگي از دستم خارج شد. بعد از مدتي بهخودم آمدم و ديدم بايد مينا را از اين وضعيت نجات بدهم.
تمام حوصله يك مادر
عزيزخانم ادامه ميدهد: وقتهايي بود كه در 10 دقيقه او را به بيمارستان ميرساندم. همه اينها در تنهايي ميگذشت. الان روزهايي كه مينا در بيمارستان است تا وقتي حالش خوب نشود نه ميخوابم و نه غذا ميخورم؛ انگار زندگي جسمي من هم با زندگي مينا گره خورده است. من و مينا روزهايي در زندگي داشتيم كه چه به لحاظ مادي و چه به لحاظ معنوي در سختي و مشقت تمام گذشت. بعدها آرامآرام شناخته شديم و دوستان زيادي پيدا كرديم. روزهايي بود كه خسته ميشديم و كم ميآورديم كه يكدفعه يك نفر در زندگي ما پيدا ميشد و تغييراتي ايجاد ميكرد و زندگي به ما بازميگشت.
او ميگويد: من مينا را معلول نميبينم. مينا براي من يك دختر سالم است كه توانايي انجام خيلي كارها را دارد. گاهي ساعتها كتاب را جلوي چشمانش ميگيرم و ورق ميزنم تا او راحت بتواند مطالعه كند انگار همراه با او درس ميخوانم و اين جز در حوصله يك مادر نميگنجد.