تاریخ انتشار: ۲۹ دی ۱۳۹۳ - ۰۸:۵۵

زهرا تالانی: زندگی هر کس با دیگری متفاوت است. ۲ دوست و ۲ همکار با وجود اینکه با هم خیلی صمیمی هستند اما هر کدام داستان زندگی خودشان را دارند و همین باعث می‌شود که تجربیات آدم‌ها هم با هم متفاوت باشد.

 به‌نظر روانشناسان تجربه افراد از زندگي به سن و سال بستگي ندارد بلكه به شرايط زندگي آنها مربوط است. گاهي بچه‌ها در كودكي شرايطي را تجربه و درك مي‌كنند كه شايد به‌خاطر بچگي فهم درستي از آن نداشته باشند اما سال‌هاي بعد تأثير آن بر زندگي‌شان مشخص مي‌شود. گفت‌وگوي ما با مينا زمانيان هم از همين جنس است. او 21سال دارد و اكنون در قوچان زندگي مي‌كند اما آنقدر به قول خودش زندگي كرده و تجربه دارد كه شايد با خواندن داستان زندگي‌اش تصور كنيد او يك زن 50ساله است. مينا بچگي تلخي گذرانده اما اكنون با همتي كه دارد همسر، مادر، دانشجو و‌ معلمي موفق براي بچه‌هاي بازمانده از تحصيل است. در كنار تمام اين كارها از خواهرش هم نگهداري مي‌كند و دوست دارد تمام كودكان بازمانده از تحصيل را به مدرسه ببرد. او در اين گزارش از روزهاي كودكي، مدرسه رفتن، تجربه دانشجو بودن و مادر بودنش براي ما مي‌گويد.

  • كودكي من

وقتي بچه‌هاي هم سن و سال من در كوچه بازي مي‌كردند، من بايد حسرت مي‌خوردم چون مجبور بودم با مادرم در خانه‌هاي مردم كار كنم. پدرم بيكار بود و خانه‌نشين، اوضاع خوبي نداشتيم. با دست‌هاي كوچكم خانه‌هاي مردم را گردگيري و جارو مي‌كردم. گاهي ساعت‌ها مجبور بودم كاركنم و شب‌ها از خستگي ناله مي‌كردم. اما از همان اول عاشق درس خواندن بودم و به هيچ وجه حاضر نبودم كه درس و مدرسه را رها كنم. براي همين وقتي در درس انگليسي مشكل داشتم يكي از همان خانم‌هايي كه در خانه‌شان كار مي‌كردم به جاي مزد به من زبان ياد مي‌داد. در راه رفتن به خانه‌ها يا بازگشت به خانه خودمان در اتوبوس از هرفرصتي براي نوشتن مشق‌هايم استفاده مي‌كردم تا عقب نمانم. من خيلي بچگي نكردم، نه عروسكي داشتم و نه دوستي كه بخواهم خاله‌بازي كنم اما از همان ابتدا روي پاي خودم بزرگ شدم. ديدن كارتون و لذت بردن از تعطيلات تابستان براي من معنايي نداشت چون آن روزها يا درس مي‌خواندم يا با مادرم در خانه‌هاي مردم كار مي‌كردم. من ناخواسته در شرايطي بودم كه مجبور بودم خيلي زود زندگي را شروع كنم و چيزهايي را ببينم و بشنوم كه براي يك بچه در آن سن خيلي زود بود.

  • خانواده من

ما در شمال شرق تهران در يك خانه كوچك مستأجري زندگي مي‌كرديم. خيلي كوچك بودم كه طعم فقر، دعوا، كتك و كار در خانه ديگران را چشيدم. اين تجريه شايد آن روزها به‌نظرم سخت بود اما درس‌هاي زيادي به من داد و الان بسيار صبور و با اراده هستم. 2 خواهر و 2 برادر هم دارم. پدر و مادرم خيلي دعوا داشتند و همين دعواها باعث شد تا برادر كوچك‌ترم همان اول ابتدايي كه مردود شد مدرسه را ترك كند. شرايط خانه مناسب نبود. هر روز دعوا و درگيري بود و اصلا هيچ كدام حوصله نداشتيم. فقط مادرم بود كه هواي ما را داشت. هميشه مادرم به ما مي‌گفت «به هم كمك كنيد چون شما يك خانواده هستيد» و امروز هم اين را به ما يادآوري مي‌كند. براي همين الان با اينكه از آنها دور هستم اما هميشه در تماس هستيم و تا آنجا كه بتوانم حمايتشان مي‌كنم.

  • آشنايي با جمعيت امام علي(ع)

با هر سختي‌اي كه بود درسم را مي‌خواندم و كار هم مي‌كردم تا اينكه از طريق برادرم كه ترك تحصيل كرده بود با جمعيت امام علي(ع) آشنا شدم. مددكاران اين جمعيت، خانواده‌هاي بدسرپرست را شناسايي مي‌كردند و با رفتن به خانه‌هايشان به آنها كمك مي‌كردند. آنها به خانه ما هم آمدند و وقتي شرايط ما را ديدند كمك كردند كه من و خواهر و برادرهايم بتوانيم ادامه تحصيل بدهيم. با حمايت‌ها و تشويق آنها برادرم دوباره به مدرسه بازگشت و الان دوم دبيرستان است.

  • آرزوها

من به هر سختي‌اي كه بود درسم را مي‌خواندم، شب‌ها تا دير وقت درس مي‌خواندم تا بتوانم روزهايي كه به مدرسه نمي‌روم را جبران كنم و عقب نمانم. دوست داشتم خواهر و برادرهايم هم درس بخوانند تا بتوانند در جامعه براي خودشان كسي باشند. همان شب‌ها آرزو مي‌كردم كه بتوانم وقتي بزرگ شدم به كساني كه شرايط من را دارند كمك كنم. در محله ما خانواده‌هايي بودند كه كمابيش شرايط ما را داشتند و اين بسيار براي من آزار‌دهنده بود. وقتي مي‌ديدم بچه‌هاي همسايه به جاي اينكه صبح سركلاس و مدرسه باشند يا سركار هستند يا در كوچه و خيابان بازي مي‌كنند واقعا ناراحت مي‌شدم و حتي بعضي وقت‌ها به مادرشان مي‌گفتم حيف است كه بچه‌هايشان درس نمي‌خوانند. همان روزها آرزو كردم كه در بزرگي شرايطي داشته باشم تا براي اين بچه‌ها امكان تحصيل فراهم كنم و الان به اين آرزويي كه روزي واقعا برايم دست نيافتي بود رسيده‌ام و واقعا خداوند را شاكرم.

  • جدايي

روزها مي‌گذشتند و هر روز دعوا و شرايط سخت درخانواده ما ادامه داشت. پدرم كار نمي‌كرد و واقعا من و مادرم به تنهايي نمي‌توانستيم مخارج خانواده را بپردازيم. من بچه بزرگ خانواده بودم و بايد به مادرم كمك مي‌كردم. با خودم مي‌گفتم من بايد براي خواهر و برادرهايم الگو باشم براي همين به مادرم كمك مي‌كردم تا برادر و خواهرهاي كوچكم در خيابان كودك كار نشوند. ‌با همان سن كم مي‌ديدم كه بچه‌هاي همسايه مجبور به گلفروشي در خيابان‌ها يا انجام كارهاي سخت هستند اما باز هم به‌نظرم شرايط من بهتر بود چون با مادرم بودم و كارم هرچند سخت اما بهتر از آنها بود.

البته حمايت مددكاران جمعيت هم بود اما باز هم زندگي سخت بود. پدر و مادرم بعد از آنكه نتوانستند با هم زندگي كنند از هم جدا شدند ؛ من آن زمان بزرگ‌تر شده بودم و اين موضوع را بهتر از خواهر و برادرهايم مي‌فهميدم. هرچند بعد از جدايي ديگر دعوا نبود اما باز هم شرايط زندگي سخت بود و بايد مراقب بودم تا خواهر و برادرهايم به بيراهه نروند. جدايي پدر و مادرم تأثيري بر شرايط مالي ما نداشت اما ديگر از دعوا و درگيري خبري نبود و همين كمي به ما آرامش داد.

  • ازدواج

روزها مي‌گذشت و من با كمك مددكاران و همت خودم توانستم درس بخوانم و شرايط زندگي برايم بهتر شده بود. اما در 17سالگي با كسي آشنا شدم كه مسير زندگي من را كاملا عوض كرد. ‌دانشجوي كارداني رشته حسابداري بودم كه پسر عموي مادرم از من خواستگاري كرد. او 10سال از من بزرگ‌تر بود و در قوچان فيلمبردار بود. ابتدا براي زندگي در قوچان دودل بودم اما واقعا همسرم از نظر اخلاقي خيلي فهميده بود. از بچگي هم كاملا شرايط خانواده ما را مي‌دانست و اينها همه براي من مزيت بود. سرانجام جواب بله را دادم و راهي قوچان شدم.

  • زندگي جديد

يك سال بعد از آشنايي با همسرم، ازدواج كردم و به قوچان آمدم. روزهاي اول ازدواج، جدايي از خانواده برايم سخت بود. در يك شهرستان غريب با آدم جديدي زير يك سقف زندگي مي‌كردم كه شايد اينها اصلا براي دختري هم سن و سال من آسان نباشد اما من روزهاي سخت و شرايط بدي را گذرانده بودم و الان داشتن يك زندگي مستقل با همسر خوب واقعا خيلي خوشايند بود. تجربياتم كمكم كرد كه آن روزها را به خوبي بگذرانم. همسرم هم خيلي كمك مي‌كرد و اصلا نمي‌گذاشت كه به من سخت بگذرد. سعي كردم از اين فرصت استفاده كنم و شهر را بشناسم. به هرحال شوق زندگي جديد و مستقل را هم داشتم. براي همين يك دوره جديد در زندگي من شروع شد و پر بود از تجربياتي كه تا به حال نداشتم. زندگي مشترك مسئوليت‌هاي جديدي براي من به‌وجود آورد. من كه هميشه بزرگ‌تر از سنم زندگي كرده بودم در اين زندگي جديد باز هم احساس مي‌كردم بزرگ‌تر شده‌ام و تجربيات جديدي پيدا مي‌كردم.

  • مادر شدن

وقتي الان زندگيم را مرور مي‌كنم مي‌بينم كه از 17سالگي تا الان كه 21ساله هستم انگار زندگي من در دور تند اتفاق افتاده است. آنقدر اتفاقات پشت هم هستند كه اصلا متوجه نشدم چطور اين روزها را گذراندم. هرقدر دوران كودكي كشدار بود اين روزها به تندي مي‌گذرد. يك سال از زندگي مشتركمان گذشته بود كه پسرم به دنيا آمد. باز هم يك تجربه جديد. خداوند نوزادي را به من هديه داد كه براي او يك دنيا آرزو دارم. از همان زمان كه فهميدم مادر مي‌شوم تصميم گرفتم يك زندگي جديد براي او بسازم و اصلا اجازه ندهم تجربيات تلخ من را داشته باشد. پسرم الان 2 سال دارد و عشق زندگي من و همسرم است. از ثانيه‌اي كه پسرم را به دنيا آوردم به‌خودم يادآوري مي‌كردم كه در برابرش مسئولم. مي‌خواهم خودم بالاي سرش باشم تا او بزرگ‌تر شود و به نقطه‌اي برسد كه از عهده يكسري از كارهايش بربيايد. خودم مادر بودن را انتخاب كردم. براي من كه مادر هستم اوقات فراغت ديگر به‌معناي قبل وجود ندارد، چون يك مادر هميشه دغدغه دارد كه غذاي بچه‌اش آماده است؟ مشكلي ندارد؟ با اين‌حال همانطور كه گفتم تجربيات كودكي كمك بزرگي براي من هستند و مي‌دانم چطور بايد از وقتم استفاده كنم تا درس‌هاي دانشگاه نماند. مي‌دانم كه يك مادر بايد هم براي خودش و هم براي فرزندش وقت بگذارد. نمي‌توانم بچه‌ام را ساعت 8 شب شام نخورده به‌خاطر اينكه درس دارم بخوابانم يا نمي‌توانم ساعت ۶ صبح كه او بيدار مي‌شود بدون دادن صبحانه او به دانشگاه بروم. همين چيزهايي كه به‌نظر ساده مي‌آيد دغدغه همه مادران است.

  • خانواده بعد از ازدواج من

بعد از ازدواج و با وجود تمام مشغله‌هايي كه داشتم هرگز خانواده‌ام را رها نكردم چون مي‌خواستم خواهر و برادرهايم هم درس بخوانند و زندگي مستقل خودشان را داشته باشند. همان روزها پدرم هم ازدواج مجدد كرد و براي همين شرايط خواهر و برادرهايم سخت‌تر شد. براي همين با همسرم مشورت كردم و خواهر كوچكم را به خانه خودم آوردم تا با ما زندگي كند تا از آن محيط دور باشد. خوشبختانه او الان در كنار ماست و براي گرفتن حضانت او تلاش مي‌كنم. دوست ندارم او هم تجربيات سخت من را داشته باشد، مي‌خواهم با آرامش درس بخواند.

  • مدرسه علم

سال 89با كمك جمعيت، خانه علم را در قوچان راه‌اندازي كردم. از آن روز تلاش كردم تا خانواده‌هاي نيازمند را شناسايي كنم و به تمام بچه‌هايي كه امكان تحصيل ندارند كمك كنم تا درس بخوانند. اينجا بچه‌هاي زيادي هستند كه يا به‌خاطر نداشتن شناسنامه امكان تحصيل ندارند يا خانواده‌اي ندارند كه از آنها حمايت كنند. مدرسه ما براي كودكاني است كه سال‌ها آرزوي رفتن به مدرسه را داشته‌اند و به‌خاطر كار اجباري، بي‌سوادي پدر و مادر يا سرپرست، نداشتن سرپرست دلسوز و يا اهميت ندادن به آموزش كودكان و فقر فرهنگي در خانواده و محل سكونت نتوانسته‌اند به مدرسه بروند. در اين خانه‌ها به كودكان، درس‌هاي مدارس طبق سرفصل آموزش و پرورش آموخته مي‌شود. علاوه بر اين برخي آموزش‌هاي هنري و ورزشي به‌عنوان فعاليت‌هاي فوق‌برنامه به آنان ارائه مي‌شود. همچنين به وضعيت بهداشتي، پزشكي و تغذيه كودكان رسيدگي مي‌شود. كودكاني كه در اين خانه‌ها درس مي‌خوانند، تحت پوشش «طرح كودكان بي‌كتاب» قرار مي‌گيرند و تلاش مي‌شود تا موانع تحصيل آنان در مدارس رسمي آموزش و پرورش برداشته شود و به همسالان خود در مدرسه بپيوندند. در نهايت با شناسايي خانواده‌هاي آنان، خانه علم براي حمايت از خانواده‌هاي نيازمند اقدام مي‌كند. يكي از مهم‌ترين فعاليت‌هاي ما در خانه‌هاي علم، پيگيري وضعيت كودكاني است كه شناسنامه ندارند. به همت جمعيت و طرح كودكان بي‌كتاب براي كودكان شناسنامه تهيه مي‌شود تا بتوانند به مدرسه بروند و به‌طور رسمي درس بخوانند. كودكاني كه امكان ثبت‌نام در مدارس آموزش و پرورش را ندارند، پيش از رفتن به مدرسه آموزش‌هاي اوليه را مي‌گذرانند. دوست دارم تلاش كنم تا براي جلوگيري از كار اجباري اين كودكان هم كاري انجام دهيم تا اين كودكان به آسودگي به درس و تحصيل خود برسند.

  • كار در مدرسه علم

روزهاي اول، پيدا كردن اين بچه‌ها و راضي كردن خانواده‌هايشان خيلي سخت بود. اما با كمك مددكاران جمعيت توانستم خانه را راه‌اندازي كنم و كم كم بچه‌ها را سركلاس بياورم. از كلاس اول تا دبيرستان را در مدرسه راه‌اندازي كردم. بعضي ازآنها كودكان كار هستند اما به هر سختي كه هست سركلاس حاضر مي‌شوند. وقتي آنها را مي‌بينم ياد كودكي خودم مي‌افتم كه با چه سختي به مدرسه مي‌رفتم و درس‌هايم را آماده مي‌كردم. الان 50دانش‌آموز در مدرسه دارم كه در همه سني هستند. البته هنوز كودكان بسيار ديگري در اين محله‌ها هستند كه به مدرسه نمي‌روند. هزينه‌هاي مدرسه كاملا از طريق خيرين تأمين مي‌شود و معلمان هم عموما دانشجويان داوطلب هستند. دفتر و كتاب‌ها را خودم و همسرم تهيه مي‌كنيم و مدرسه را اداره مي‌كنيم. الان كه به آرزوي دوران كودكيم رسيده‌ام آرزوهاي بزرگ‌تري دارم و دوست دارم كه تمام بچه‌هاي بازمانده از تحصيل را در دنيا شناسايي كنم و امكان تحصيل را برايشان فراهم كنم. دوست دارم پسرم هم به درس خواندن اهميت بدهد و براي خودش كسي باشد.

  • دانشجوي حسابداري

وقتي ازدواج كردم از دانشگاه تهران انتقالي گرفتم و به دانشگاه قوچان آمدم. بعد از دوره كارداني با حمايت و كمك همسرم كارشناسي هم قبول شدم. رشته سختي را انتخاب كردم اما علاقه به درس خواندن مانع اين مي‌شود كه رهايش كنم. آن روزهايي كه به سختي مشق مي‌نوشتم و درس‌هايم را براي امتحان آماده مي‌كردم هيچ وقت تصور نمي‌كردم يك روز به‌عنوان دانشجو پشت ميز بنشينم و همه اينها براي من‌رؤيا و آرزو بود. روزي كه خبر قبولي دانشگاه را شنيدم بهترين خبري بود كه تا آن روز به من داده بودند.

  • اين روزهاي من

از همان بچگي فهميدم كه راه نجات من از اين زندگي و شرايط سخت، درس خواندن است و الان هم همين را به بچه‌هاي كلاس مي‌گويم. الان خيلي روزهاي شلوغي دارم و بايد آنقدر توان داشته باشم كه به همه كارها برسم. براي هر روز برنامه دارم از 6صبح كه بيدار مي‌شوم ثانيه به ثانيه مي‌دانم كه چه كارهايي بايد انجام دهم و واقعا خداوند را شاكرم كه اين توان را به من داده تا بتوانم به كساني كه شرايط كودكي من را دارند كمك كنم. از طرفي هم دوست دارم به خواهر و برادرهايم كمك كنم تا از شرايط فعلي نجات پيدا كنند. من يك همسر، مادر، دانشجو و خواهر هستم هركدام از اينها مسئوليتي را براي من تعريف مي‌كند. تا الان اين اراده را داشته‌ام كه بتوانم به اين مسئوليت‌ها رسيدگي كنم و بايد از خداوند بخواهم كه اين روند سال‌ها ادامه پيدا كند.

  • از تهران تا قوچان

وقتي به قوچان آمدم، بعد از چند‌ماه كه با شهر و محله‌ها آشنا شدم، متوجه شدم اينجا هم محله‌هايي دارد كه بسيار آسيب‌ديده هستند و خانواده‌هاي بسياري زندگي مي‌كنند كه نياز به كمك دارند. براي همين با مددكاران و همسرم مشورت كردم تا اين خانواده‌ها و فرزندانشان را شناسايي كنيم و به آنها كمك كنيم. درست همان كاري كه مددكاران براي خانواده ما انجام داده بودند. در زندگي جديد با وجود همراه خوب اين امكان را داشتم كه بتوانم به آرزوي روزهاي كودكيم برسم. اما اين كار كوچكي نبود و نياز به بررسي داشت. روزهاي اول مي‌ترسيدم كه نتوانم اين كار را انجام دهم اما بعد با كمك مددكاران اين اعتماد به نفس را پيدا كردم.

  • مدرسه ما

كلاس ما هيچ تفاوتي با يك كلاس درس واقعي ندارد. سعي كرديم بچه‌هايي كه در يك كلاس هستند را در يك جا جمع كنيم كه بيشتر از اول ابتدايي تا پنجم هستند. كتاب‌ها را از آموزش و پرورش تهيه مي‌كنم؛ هرچند كه هيچ نهاد دولتي به ما كمك نمي‌كند. من و چند خانم و آقاي دانشجو به‌صورت داوطلب به اين بچه‌ها آموزش مي‌دهيم و به آنها سواد خواندن و نوشتن مي‌آموزيم. بيشتر اين بچه‌ها، هم با استعداد هستند و هم علاقه‌مند اما شرايط خانواده آنها طوري است كه نمي‌توانند در يك مدرسه عادي درس بخوانند. من سعي مي‌كنم كه آنها را به مدرسه عادي بفرستم اما اگر شرايط اجازه ندهد هرطور شده آنها را در مدرسه خودم حفظ مي‌كنم. مدرسه ما زنگ تفريح، ورزش و هنر ندارد چون بايد در 4ساعت فارسي، رياضي، علوم و كتاب‌ها را آموزش بدهيم؛ البته ما برنامه درسي داريم تا بچه‌ها گيج نشوند. يكي از شاگردانم كودكي است كه گل مي‌فروشد. او هر روز براي من گل مي‌آورد و با عشق درس مي‌خواند، همين به من انگيزه مي‌دهد تا در ميان اين همه دغدغه بتوانم اين مدرسه را سرپا نگه‌دارم. بچه‌هاي زيادي هم هستند كه يا مهاجر هستند و يا به‌خاطر شرايط خانواده شناسنامه ندارند و اين خيلي دردناك است كه آنها بيسواد بزرگ شوند. ما براي گرفتن شناسنامه اين بچه‌ها تلاش مي‌كنيم تا به مدرسه عادي بروند. مدرسه از 8صبح تا 3بعدازظهر باز است و بچه‌ها براساس شيفتي كه براي آنها مشخص شده در كلاس حاضر مي‌شوند.

معلم‌ها، دانشجويان داوطلب هستند كه با عشق سركلاس حاضر مي‌شوند. براي همه ما وضعيت اين بچه‌ها مهم است و اگر شاگردي براي 2روز پياپي سركلاس حاضر نشود حتما به خانه او مي‌رويم تا علت را جويا شويم. وقتي ما تا اين اندازه انگيزه داريم، خانواده‌هاي زيادي هم با ما همراهي مي‌كنند اما خوب خانواده‌هايي هم هستند كه به سختي بايد آنها را راضي كنيم. مدرسه ما با كمك خيرين اداره مي‌شود و كلاس‌هاي كم و محدودي دارد و الان براي 50 دانش‌آموز كوچك است و حتما به‌زودي آن را بزرگ‌تر مي‌كنم تا بچه‌هاي بيشتري را از قوچان به اين مدرسه بياورم.