زن با صدای لرزان گفت: « این تمام دارو ندار ما بود، باور کنید چیز دیگری نداریم. شوهرم را رها کنید!» پسرک خنجر پدر را زیر پیراهنش پنهان کرده بود. دلش می خواست به سمت مرد سیاهپوش حمله کند، اما تنش میلرزید .
از ترس دستانش رابرید. مرد ترسیده بود و التماس می کرد. زن به سمت پسر دوید و او را سفت بغل کرد. جلو چشمان او را گرفت و فریاد کشید. لحظاتی بعد دیگر صدایی از مرد نیامد.
زن جوان به همسرش گفت: «سال هاست از این شهر بیرون نرفته ایم . دلم می خواهد به زیارت بروم. تا کی می خواهی در این شهر بمانی؟»
مرد در حالی که خنجرش را تمیز میکرد گفت: «تو که ازمرگ پدرم خبر داری. من که بار ها برایت تعریف کرده ام که چگونه راهزنان پدرم را کشتند. تو که می دانی فرسنگ ها فرسنگ دور روستایمان بیابان است و راهزنان همیشه در کمین کاروانیان اند.»
زن گفت: «تمام مردم این را می دانند اما با این حال به سفر و زیارت می روند. آنها نیز مثل تو میترسند. اما با خود شمشیر و خنجر می برند تا از خود دفاع کنند.»
مرد خنجر را به سمت زن برد و گفت: «این همان خنجری است که پدرم با خود آورده بود تا از ما دفاع کند. اما چه شد؟ او کشته شد و من و مادر را تنها گذاشت.»
مرد گفت: «فکر میکنی من از اینکه سال هاست از این روستا بیرون نرفته ام خوشحالم؟ من هر گاه به این خنجرنگاه می کنم به یاد پدر می افتم. و به این فکر می کنم که چگونه
می توانم به مردم کمک کنم بی نگرانی به سفر و زیارت بروند.هر گاه به این خنجر نگاه میکنم بیشتر می فهمم پدرم هیچ گاه نمی توانست خوش را با این خنجر نجات بدهد و مطمئنم من نیز نخواهم توانست.»
زن گفت: «یعنی باید رفتن از ده را از سر بیرون کنم؟»
مرد گفت: «نه من راه حلی به ذهنم رسیده است. باید به نزد کدخدا بروم. مطمئن باش تو را به زیارت خواهم برد.»
مرد به نزد کد خدا رفت و ماجرا را تعریف کرد.
کدخدا گفت: «حق با توست من نیز از اینکه سفر در شبهای سرد و روزهای گرم بیابان برای مردم سخت است ناراحتم. از گرما و سرما هم که بگذریم جنگیدن با راهزنان کار آسانی نیست. نمی دانم با زنان و کودکان چه کنیم؟»
مرد گفت: «من سال هاست به همه یاین ها فکر کردم. ما همانطور که در خانه خود در امانیم می توانیم خانه ای در دل بیابان بسازیم که مردم بعد از پیمودن راهی شب را در آنجا استراحت کنند.»
کدخدا گفت: «فکر خوبی است، این گونه مردم شب می توانند دریک جای گرم استراحت کنند. اما چگونه از دست راهزنان در امان باشیم؟»
مرد گفت :« ما می توانیم دیوارهای آن را بلند کنیم و در چند طرف آن قلعه بسازیم تا مردانی جنگجو از کاروانیان محافظت کنند.»کدخدا گفت:« پس بار و چهارپاهای مردم چه می شود؟ آنها را بیرون از خانه بگذاریم؟»
مرد گفت:« نه! ما می توانیم ساختمانی مربع شکل بسازیم که دور تا دور حیاط آن اتاق هایی برای مردم باشد. مردم میتوانند بار خود را در حیاط بگذارند و خود به اتاقها بروند. فاصله بین اتاق ها و دیوار، اصطبل بزرگی می سازیم. این گونه گرمای بدن چهارپاها
دیوار اتاقها را نیز در شب ها گرم میکند.با گذاشتن اجاقی در هر اتاق مردم میتوانند برای خود غذایی آماده کنند.»
کد خدا گفت:« مرحبا جوان! حتما بنای بزرگ و با شکوهی خواهد بود. اما هزینه ساخت آن را چگونه تامین کنیم؟»
مرد گفت: «تاجران زیادی هستند که مجبورند برای فروش کالاهای خود از این بیابان ها عبورکنند. مطمئنم آن ها خود مایل خواهند بود با دادن مقداری سکه کالا ها و جان خود را در امان نگه دارند.»
منيع:همشهري بچه ها