ذهنی پیچیده و عجیب داشت که بازتابش را در رمانهایش میتوانید ببینید؛ البته اگر بتوانید آنها را بخوانید. «ویند هام لوئیس» - نویسنده و منتقد انگلیسی – در سال 1934، کتابی منتشر کرد به نام «مردان بیهنر» که مجموعه مقالههایی بود درباره فالکنر، همینگوی و ویرجینیا وولف.
ازنظر خیلیهای دیگر هم – در آن سالها - اسم چیزی که اینها مینوشتند، «رمان» نبود اما بههرحال، وولف از پرچمداران «رمان نو» به حساب میآید. وولف جز رمان، مقالههای متعدد ادبی دارد که آنها را به سفارش روزنامه تایمز مینوشته است و خواندنش – شاید برعکس رمانهایش – تجربهای لذتبخش و متفاوت است.
«چطور باید کتاب خواند؟» یکی از همین مقالههاست که برای این صفحه به فارسی برگردانده شده است. وولف، انگلیسی و متولد 1882 در انگلستان است.
قبل از اینکه سخنی گفته شود، میخواهم روی علامت سؤال جمله بالا تاکید کنم. حتی اگر بتوانم به این سؤال جواب بدهم، این جواب فقط به درد خودم خواهد خورد. تنها نصیحتی که درباره خواندن میشود به کسی کرد، این است که به نصیحتها گوش نکند، دنبال غریزه خودش برود و با منطق خودش به نتایج خودش برسد. اگر سر این موضوع با هم به توافق برسیم، من میتوانم چند نکته و پیشنهاد ارائه کنم و خیالم راحت باشد که شما نمیگذارید این حرفها به استقلالتان لطمه بزند. استقلال مهمترین سرمایه خواننده است.
از اینکه بگذریم، اصلا مگر میشود برای کتابها قانونی تصویب کرد؟ نبرد واترلو در روز مشخصی اتفاق افتاد اما کسی نمیتواند بگوید هملت بهتر است یا لیرشاه. هرکس باید خودش به این سؤال جواب بدهد. اگر صاحبنظران را به کتابخانهتان راه بدهید و رهایشان کنید که بگویند چطور باید خواند، چه کتابی باید خواند و به هر کتاب چقدر باید بها داد، آزادیتان را به باد دادهاید. آزادی، روح معبد کتابخوانی است.
اما برای لذتبردن از آزادی – اگر این کلیشه را به من ببخشید – باید «خویشتن را مهار کرد»؛ نباید نیروها را بیهوا و خودسر هدر داد و نصف خانه را برای آبدادن یک بوته رز خیس کرد؛ باید نیروها را به دقت روی یک نقطه متمرکز کرد.
اینکه «یک نقطه» کجاست، یکی از اولین دشواریها در مواجهه با یک کتابخانه است؛ جایی که در نگاه اول، ملغمهای از آشوب و پریشانی بهنظر میآید؛ شعر، رمان، خاطرات، لغتنامه و زندگینامه روی قفسهها به هم تنه میزنند، رقابت میکنند و آن بیرون، اسب شیهه میکشد، زنها کنار تلمبه آب غیبت میکنند و گله گاوها دشت را میپیماید.
از کجا باید شروع کرد؟ چطور باید به این آشوب نظم داد و عمیقترین و بزرگترین لذت را از کتاب گرفت؟
گفتنش ساده است که چون کتابها انواع مشخصی دارند (داستان، زندگینامه، شعر و ...)، اول باید آنها را بر این اساس از هم جدا کرد و از هرکدام چیزی را که باید داشته باشد، طلبید؛ اما تعداد کمی از مردم چیزی را که کتاب میتواند به آنها بدهد، از آن طلب میکنند.
ما اغلب با ذهنهای طبقهبندیشده، سراغ کتابها میرویم؛ از داستان درستبودن را میخواهیم، از شعر غلطبودن را، از زندگینامه هیجان را و از تاریخ چیزی را که عرق ملیمان را به جوش بیاورد. موفقیت بزرگی است اگر پیش از بازکردن کتاب، این پیشداوریها را خنثی کنید. چیزی را به نویسنده دیکته نکنید؛ سعی کنید جای او بایستید و همکار و همدستش باشید. اگر از همان اول روی صندلی نقد و داوری بنشینید، خودتان را از نهایت آنچه خواندن میتواند ارزانیتان کند، محروم کردهاید.
خواندن، کاری طولانیتر و پیچیدهتر از دیدن است. برای درک جزئیات کار یک نویسنده، شاید به جای خواندن باید نوشت و خطر و دشواری کار با کلمه را شخصا تجربه کرد. اتفاق سادهای را به یاد بیاورید که تاثیری متفاوت بر شما گذاشته است؛ شاید سر پیچ یک خیابان از کنار گفتوگوی 2 نفر گذشتهاید و لحن گفتوگو همزمان طنزآمیز و تراژیک بوده است؛ انگار همان یک لحظه از بصیرتی تمام سرشار بوده است؛ گویی درختی تکان خورده است، نور چراغی در باد رقصیده است.
اما وقتی میخواهید روی کاغذ و با کلمهها این لحظه را بازسازی کنید، میبینید که به صورت هزاران برداشت متضاد ظاهر میشود. رمق بعضی کلمات را باید گرفت، به بقیه باید جان داد و در این میان همه درک و دریافتی که از خود آن «احساس» داشتهاید، احتمالا از دست میرود. کاغذهای آشفتهتان را کنار بگذارید و اولین صفحههای کتاب یک رماننویس بزرگ را باز کنید. حالا بهتر میتوانید مهارت و استادی او را درک کنید.
فقط این نیست که در محضر کس دیگری نشستهاید؛ دوفو، جین آستین یا تامس هاردی؛ دنیا، دنیای دیگری است.
«فقط باید مقایسه کرد»؛ با این کلمهها پیچیدگی واقعی کتابخواندن، پدیدار میشود. قسمت اول ماجرا – که دریافت و ادراک باشد – فقط نیمی از خواندن است و اگر کسی میخواهد لذت تمام را از یک کتاب ببرد، باید با یک نیمه دیگر کاملش کند.
باید آن دریافتها را روی صندلی نشاند و دربارهشان قضاوت کرد، باید از این تصاویر گریزان، پیکرهای محکم و بادوام ساخت اما نه مستقیما؛ صبر کنید گرد و خاک خواندن بنشیند و درگیریها و پرسشها آرام بگیرد؛ قدم بزنید، گفتوگو کنید، گلبرگهای پلاسیده رز را بکنید یا بخوابید؛ آنگاه بی آنکه اراده کرده باشید، کتاب، ناگهان با هیاتی متفاوت برمیگردد، از اعماق غوطه میخورد و یکپارچه بر سطح ذهن شناور میشود. این کتاب، یکپارچه متفاوت از کتابی است که در قالب عبارتها و جملات جداگانه منتقل شده است.
حالا جزئیات جای خودشان را پیدا کردهاند و ما هیات کتاب را از آغاز تا پایان میبینیم؛ میبینیم که طویله است یا انبار یا معبد.
حالا میشود کتابها را مثل ساختمانها با هم مقایسه کرد ولی مقایسهکردن نشانهای از تغییر رویکرد ماست؛ ما دیگر دوستان نویسنده نیستیم، قضاوتگران اوییم و همانطور که به عنوان دوست نمیتوان بیش از اندازه دلسوزی کرد، در مقام قاضی هم نمیشود زیاد سختگیر و بیرحم بود. اما آیا کتابهایی که دقت، تخیل و همذاتپنداری ما را هدر دادهاند، جنایتکار نیستند؟ آیا نویسندگان کتابهای غلط – کتابهایی که هوا را از حس واپاشی و بیماری پر میکنند – موذیترین دشمنان جامعه نیستند؟ پس بیایید در قضاوتهایمان بیرحم باشیم و هر کتاب را با بهترین نمونهاش مقایسه کنیم. حتی حقیرترین کتابها هم حق دارند با بهترینها مقایسه شوند.
با این حساب، احمقانه است که وانمود کنیم بخش دوم خواندن - همان قضاوت و مقایسه– میتواند به آسانی بخش اول باشد. بازکردن ذهن به روی ادراکها و تصاویر بیشماری که به سرعت میگذرند، بازخوانی کتاب بیآنکه کتابی پیش رویتان باشد، کنار هم گذاشتن و مقایسه دریافتهایی که به شبح میمانند، سخت است. از این سختتر به زبانآوردن چیزی است شبیه اینکه «این کتاب نه تنها از فلان نوع است بلکه فلان قدر ارزش دارد، اینجا ضعیف است، اینجا موفق است، این بداست، این خوب است».
آیا عاقلانهتر نیست که از این وظیفه بگذریم و بگذاریم همان منتقدان و صاحبنظران باشکوه و فاخر کتابخانهها، ارزش مطلق کتاب را برایمان تعیین کنند؟ چه خیال باطلی! شیطانی درون ما هست که پیوسته نجوا میکند «دوست ندارم، دوست دارم» و مـــــا نمیتوانیم ساکتش کنیم؛ حتی اگر قضاوتهایش غلط باشد.
ذائقه ما – همان عصبی که شگفتی، رضایت و نفرت را در وجودمان جابهجا میکند – روشنترین چراغ است. با گذر زمان شاید بتوان سلیقه را آموخته کرد، شاید بتوان وادارش کرد به حدی از مهار تن بدهد.
وقتی حریص و بیحساب میان کتابهایی از همه نوع چرید، از خواندن دست برداشت و فاصله میان گونههای این دشت را جستوجو کرد، خواهیم دید که اندکی تغییر کرده است؛ دیگر چندان حریص نیست و بیشتر فکر میکند؛ دیگر فقط قضاوتهای صرف درباره کتابهای مشخص را تحویلمان نمیدهد بلکه شروع میکند به حرفزدن درباره کیفیتی که بین تعدادی کتاب مشترک است. میگوید «اسم این را چه بگذاریم؟» و احتمالا تکهای از لیرشاه و بعد آگاممنون را برایمان میخواند تا آن کیفیت مشترک را نشانمان بدهد.
اگر اینطور است، اگر درستخواندن یک کتاب به چنین مجموعه عجیب و غریبی از تخیل، بینش و قضاوت نیاز دارد، شاید به این نتیجه برسید که ادبیات آنچنان هنر پیچیدهای است که حتی بعد از یک عمر خواندن، نمیتوان سهم ارزشمندی در داوری و نقدش پیدا کرد. باید خواننده ماند و نباید شکوه و شوکت منتقدها را تقلید کرد.
این منافاتی با اهمیت خوانندهبودن ندارد. داوریهایی که برای خودمان میکنیم و معیارها و چهارچوبهایی که برای خودمان میسازیم، آهسته به هوا نشت میکند و جزئی از اتمسفری میشود که نویسندهها موقع کار تنفس میکنند.
داوریهای ما حتی اگر رنگ جوهر نگیرد، بر ذهنشان میگذرد و این اثر، اگر پرشور و صمیمی باشد، ارزشمند است؛ مخصوصا حالا که تکلیف نقد روی دوش خواننده نیست؛ حالا که کتابها مثل پیکره چوبی حیوانات غرفه تیراندازی، بهسرعت از پیش چشم داور میگذرند و او فقط یک ثانیه برای پرکردن و هدفگرفتن و شلیککردن فرصت دارد و اگر خرگوش را با ببر یا عقاب را با خروس اشتباه بگیرد یا همه را از دست بدهد و گلولهاش را حرام گاوی بیآزار در مزرعهای دور کند، میشود او را بهراحتی بخشید.
آیا این داوریها – داوری مردمی که آرام و عاشقانه میخوانند و بیرحم و دلسوزانه قضاوت میکنند – کار نویسنده را بهتر میکند؟ شاید بکند. اما چه کسی برای رسیدن به یک هدف – هرچند خواستنی و ارزشمند – کتاب میخواند؟ مگر کم هستند چیزهایی که – چون خودشان خوبند و لذتی هم در پایانشان هست – انجامشان میدهیم و مگر این جزء همانها نیست؟
گاهی در رؤیا دیدهام که «روز داوری» فرا میرسد و فاتحان و وکیلان و دولتمردان بزرگ برای گرفتن پاداششان میآیند (با تاجها و رداها و نامهایی که روی ستونهای مرمرین حک شده است) و خدا ما را که کتاب به بغل میآییم میبیند، به پترس قدیس رو میکند و میگوید «نگاه کن! اینها بینیاز از پاداشند چون خواندن را عاشق بودهاند».