هفتهي دیگه بازم سر میزنم؛ اگه آوردهبودن، میگیرم. نذاری بیاد پایین، کیسهها رو بگیره ها! خودت ببرشون تا دم در و بگذارشون توی آشپزخونه. میدونی که با اون پاش نمیتونه. یادت نره ها!»
برای همین، زنگ درِ ساختمان را که زدم و مادرجون در را باز کرد، خودم را انداختم تو، در را با پا بستم و با عجله و یک نفس پلههای چهار طبقه را بالا رفتم. مادرجون تازه داشت کلید آپارتمان را میگذاشت توی جیب مانتویش که بیاید پایین، که من رسیدم جلو در آپارتمان. احتیاجی به زنگ زدن نبود. از صدای نفسهایم، در را باز کرد.
- چیه؟ چی شده؟ دنبالت کردن؟ مزاحمی، کسی؟
نفسی تازه کردم و گفتم: «نه! با عجله اومدم... یه چکه آب میدین؟» ساکها را همان کنارِ در گذاشتم زمین و کولهپشتیام را سُراندم پایین. مادرجون گفت: «آخ... الهی بمیرم! راستش همهي ظرفها رو ریختم توی وایتکس. اگر آبِ شیر میخوری...»
میدانستم که در خانهي مادرجون، هرکاری آدابی دارد. اول از همه بايد دستهایم را خوب با صابون میشستم، کاسهي دستشویی را آب میکشیدم تا کفِ صابون رویش باقی نمانَد، مواظب میشدم تا موقع آبخوردن، آبِ دستم روی دمپاییها نچکد و حتی لباس خودم را خیس نکند، جفت دستهایم را با حوله خشک میکردم و حوله را صاف میکردم، دمپاییها را به دیوار تکیه میدادم و بیاینکه پایم به لبهي هِرِّهي کوتاهِ زیرِ در برخورد کند، میآمدم بیرون و در را هم حتماً باید میبستم. کلام نیمهخوردهي مادرجون را میشنیدم که زیر لب، از کثیفبودن کیسهها گِله میکرد: «آخه، کفِ این کیسهها...»
تازه عملیات دستشستن و آبخوردن را تمام کرده بودم که احساس کردم نفسم کمی جا آمد. نشستم روی یکی از مبلهای راحتی راهرو. مادرجون، همانطور که بی اختیار دستش را لای تشکهای مبل
فرو میبُرد تا مگر ذرهای را که از چشمانش به دور مانده بود پیدا کند و با انگشتهایش خاکِ روی دستهي مبلها را امتحان میکرد، سراغ همه را میگرفت. یادم نرفت که میان اخبارِ حال احوال و سینوزیت آرش و جابهجاشدن محل کار بابا، به پنیر هم اشاره کنم.
- دست مامانت درد نکنه. همیشه زحمت من رو میکشه. اگه پا داشتم خودم ميرفتم و اینقدر مزاحمش نمیشدم.
مانده بود چی تعارفم کند. آن نانبرنجیهای همیشگی که حتماً میریخت روی فرش و تازه، بشقابی در کار نبود. یکدفعه صدای زنگ ساعت بلند شد. مثل همیشه، شوخی کنان گفتم: «مادرجون! مادرجون! بیدار شین! وقتشه!» اما مادرجون با قيافهاي كاملاً جدی از جایش بلند شد و رفت توی آشپزخانه. صدایش را میشنیدم: «20دقیقه وایتکسیکردن ظرفها تموم شد.» و زنگ ساعت را خاموش کرد. انگشتهایم را نگاه کردم که قرمزیِ کیسهي قند و شکر و روغن داشت کمکم از آنها پاک میشد. چهقدر بايد آنجا مینشستم؟ آشپزخانهرفتن هم که آداب خودش را داشت، با آن دمپاییهای مخصوص و فرش قدیمیِ وسطش!
مادرجون صدایم زد: «شیماجان، میآیی این لگنِ وایتکس رو خالي كني توی چاه؟ فقط مواظب باش روی فرش نریزه.»
خُب، این هم کاری بود. دمپاییها را که پاکردم، دیدم مادرجون فرش وسط آشپزخانه را کنار زده و با ابروهایش به لگن سفید بزرگی اشاره میکند که روی ظرفشویی بود.
- اَاَاَه ، اینهمه وایتکس؟! برای نفستون خوب نیست ها!
- میدونم... تو بیا!
لگنِ بیپیر چه سنگین بود! تا گذاشتمش پایین، آب شَتَک زد بیرون. خودم را کشیدم عقب، تا روی شلوارم نریزد. مادرجون هول شد: «مواظب باش مادر! رنگ فرش رو میبره!» و یکی از آن هزاران دستمالش را آورد و لکهي آب را خشک کرد. پیش خودم گفتم: «پس این شلوار يونیفرم مدرسهي من هویجه؟ ها؟» اما چیزی نگفتم. لگن را با احتیاط سُراندم طرف چاهک. گفتم: «بریزم؟»
مادرجون که نگران و نیمهدولّا، بالای سرم ایستاده بود، گفت: «آره، قربونت، اما مواظب باش!»
با احتیاط و جرعه به جرعه، لگن را خالی کردم توی چاه، و مواظب بودم دریاچهای که درست میشد و چرخ میخورد، به نزدیکیهای فرش هم نرسد. تمام آب که پایین رفت، گفتم: «بفرمایید، این هم لگن. ولی چه بوی تندی داره!» مادرجون گفت: «پس دیروز پریروز رو چی میگی؟ داشتم لکههای چربیِ روی شیرهای گاز رو با الکل پاک میکردم، که شیشهي الکل خورد زمین و شکست و ناچار شدم تمام آشپزخونه رو آب بگیرم. اگه بدونی چه بوی تندی داشت!» خیلی جدی، دنبال حرفم را گرفتم: «بیچاره سوسکهای توی چاه! همهشون رنگِ پر و بال خوشگلشون ریخت!»
مادرجون با وحشت نگاهم کرد: «سوسک؟! توی چاه؟!»
بیخیال گفتم: «آره دیگه! با اینهمه وایتکس، مگه میشه رنگ به تنشون بمونه؟!» حواسم نبود که با پیشکشیدن حرف سوسک، چه هول و ولایی در دلش ایجاد کردم. از تصویری که به ذهنم آمده بود، خندهام گرفت و گفتم: «سوسکهای بینوا! یه روز میبریدشون کارگاه رنگبَری، یه روزم مدهوششون میکنین! بیچارهها، توی این چاه آسایش ندارن! حالا، از این بهبعد، با این سوسکهای مشنگِ بیرنگ چيکار میکنین؟»
مادرجون با چشمهای گرد شده نگاهم میکرد. زده بودم توی خال! مادرجون و سوسک؟! سوسک توی خونهي مادرجون؟
تا بشقابها خشک نمیشد و بوی وایتکس از قوری نمیرفت، نمیتوانستم انتظار خوردن چیزی داشته باشم. دمپاییهای آشپزخانه را با همان زاويهي مقرر جفت کردم و آمدم توی راهرو.
- خُب، مادرجون، کاری، چیزی ندارین؟ تا برسم خونه، دیر میشه.
و در را باز کردم تا اگر کفشهایم را دزد از راهپله نبرده باشد، آنها را پایم کنم. کولهپشتیام را هم کشیدم به بیرونِ در.
- نه مادرجون، دستت درد نکنه! از مادرت هم تشکر کن. میموندی چیزی میخوردی...
- ممنون. دیرم میشه. خداحافظ.
اما سرِ پاگرد برگشتم. «راستی، آشغالی، چیزی ندارین بذارم دمِ در؟»
صورت مادرجون جدی شده بود. حتماً فکر جدیدی به سرش زده بود. «ها؟ آشغال؟ نه. خودم میذارم... راستی، به مادرت بگو اگر سمّ سوسککش دید، یه شیشه برام بخره. یادت میمونه؟»
- بله، حتماً. خداحافظ.
و پلهها را تا طبقهي پایین، یکییکی یا دو تا دوتا رد ميكردم و از تصور سوسکهای کوچک و بزرگی که رنگ به سر و رویشان نبود و در وضعیتی اورژانسی، مدهوش از الکل و بوی مایع سوسککش، تلوتلو میخوردند و برای آنکه بتوانند نفس بکشند، خودشان را به زحمت از سوراخ چاهک آشپزخانهي مادرجون بالا میکشیدند و همان کنارِ درِ چاهک از حال میرفتند، پیش خودم غشغش ميخندیدم. درِ حیاط را که باز کردم، خانم همسایهي طبقهي دوم میخواست کلیدش را بیندازد داخل قفل. هر دو با عجله به هم سلام کردیم. خندهي من را که دید، گفت: «چی شده؟ خیر باشه!»
نتوانستم جلوی خندهي صدادارم را بگیرم و به زحمت گفتم: «وض... وضعیت اورژانسی... توي سوسکهای خونهي مادرجونم.» و از شدت خنده تا شدم و دستهایم را کوبیدم به پاهایم و بهزور خداحافظی کردم و رفتم. نگاه حیران خانم همسایه را تا سرِ کوچه پشت سرم احساس میکردم.
شب که پای تلفن، ماجرا را برای سمانه تعریف میکردم، او که تازه از حمام آمده بود و همان پای تلفن، داشت موهایش را خشک میکرد، به زور خندهاش را مهار کرد و بریده بریده گفت : «حالا فکرش را بکن که وقتی شاخک سوسکها با نرم کننده فِر بخوره، چه شکلی میشن؟»
تصور سوسکهای رنگ و رو رفتهي تلوتلوخوران، با شاخکهای نرم شده و تاب برداشته، که گیج و آروغزنان، خودشان را از چاهک آشپزخانه به بیرون میکشاندند، تا ساعتها فکرم را قلقلک میداد.