وقتي جورابهايش را درميآورد تا پايش را بشويد، وقتي بلند سلام ميدهد تا ببيند چند نفر از اعضاي خانواده در خانه هستند.
او همهي نقشهايش را بيرون در ميگذارد و به خانه ميآيد نقش يك كارمند، كارگر، مدير، فروشنده، راننده و يا...
پدر در خانه فراتر از همهي اين نقشهاست؛ گرچه بعضيوقتها حضورش را يادت ميرود! بعضي وقتها كه دير ميآيد، يا زود به خواب ميرود، حتي شده كه چند روز او را درست و حسابي نديده باشي، چون سفر ميرود يا به هر دليلي حضور ندارد. اما همان موقع، وقتي درست و حسابي يادش ميافتي گريهات ميگيرد. چون او پدرت است.
در خانهي شما چه خبر است؟
بعد از يك كار طولاني روزانه،
با ورود او چه اتفاقي ميافتد؟
وقتي دختر باشم
پدرم زنگ ميزند. او دوست ندارد كليد به در بيندازد، ترجيح ميدهد يكي از اعضاي خانواده در را به رويش باز كند. پدر ميگويد از اين كار لذت ميبرد.
ساعت 8 شب
باز صداي زنگ ميآيد، مادر در را باز ميكند. صدايش را ميشنوم. با هم سلام و احوالپرسي ميكنند و مادر بلندبلند با پدر صحبت ميكند؛ ميخواهد من بشنوم و از اتاقم بيرون بيايم.
من درست وسط يك بحث وايبري هستم. اگر جواب ندهم دوستانم فكر ميكنند كم آوردهام اين جواب را بدهم، بعد از اتاق بيرون ميروم. مادر از كنار اتاق رد ميشود و با انگشتش به در ميكوبد. سارا از آن طرف جواب تندي به من داده. به مادر ميگويم الآن؛ به سارا جواب ميدهم و چند نفر از دوستانم ميآيند وسط و غوغايي به پا ميشود.
دارد خوش ميگذرد، بحثهاي بامزهاي در گروه مدرسه به راه افتاده است. از بيرون صداي صحبت ميآيد. برادرم هم از باشگاه آمده، دارند با هم ميوه ميخورند. مادرم از همه بلندتر حرف ميزند. اين يك نشانه است.
بايد بروم سلام كنم و زود برگردم. مادر در اتاق را باز ميكند و يواش ميگويد: «حتي نميآي سلام كني؟ من خيلي براي تربيت شما زحمت كشيدم، اما اين كوفتي (اشاره به تلفنهمراه) همهي زحمتهاي من رو به باد داده!» در را ميبندد و ميرود.
خدا را شكر كه موعظهها خيلي طول نكشيد، اما ميدانم يك قهر طولاني در راه است. تلفنهمراه را ميگذارم. گروه را رها ميكنم و بيرون ميآيم. پدرم روي مبل لم داده، بدجوري نشسته است. حالش را كه ميپرسم متوجه ميشوم كمردرد شديد دارد.
برادرم چپچپ نگاه ميكند و ميپرسد: «كجا بودي؟»
من: «تو گروه بچههاي كلاس!»
برادرم: «بدو بدو الآن عقب ميموني!»
من روي صندلي مينشينم و به پدرم نگاه ميكنم. صداي دلينگدلينگ پيغامها از اتاق ميآيد.
اگر پسر باشي
جمعه روز خواب است؛ بايد شب قبل تا دلت ميخواهد بيدار بماني و هرچهقدر كه ميتواني بازي كني! يا توي اينترنت بچرخي و هر كاري كه دوست داري انجام بدهي، چون فردا صبح مدرسه تعطيل است، چون تنها روزي است كه ميتواني تا هر ساعتي كه دوست داري بخوابي.
جمعه، 7 صبح
پدرم دوست دارد جمعهها صبح زود بيدار شود. اگر با دوستانش قرار داشته باشد كوه ميرود و اگرنه در خانه برنامههاي خودش را اجرا ميكند.
امروز قرار كوه لغو شده است؛ پدرم صبح را با يك ورزش تلويزيوني شروع ميكند. چهقدر دوست دارد ما همراهش شويم. مادرم ميگويد: «صداي تلويزيون رو كم كن، بچهها ديشب ديرخوابيدن.»
پدرم جواب ميدهد: «بابا ما كه فقط همين يه امروز رو خونهايم. بيدار شين با هم باشيم.»
من سرم را زير پتو فرو ميبرم تا اين سروصداها را نشنوم. كمي بعد دوباره از خواب بيدار ميشوم. اينبار صداي آواز ميآيد. پدر موسيقي مورد علاقهاش را گوش ميدهد و همراه با آن زمزمه ميكند.
دوباره خوابم ميبرد. دوباره بيدار ميشوم. اين بار پدرم هوس احوالپرسي با برادرش را كرده است. اين شد سهبار... بلند ميگويم: «بابا يه كم يواشتر.» و سرم را فرو ميبرم.
اما ديگر دير شده، هرچه تلاش ميكنم خوابم نميبرد. بايد اعتراض كنم، بايد بگويم ما تا ديروقت بيدار بوديم، بايد بگويم نتوانستم استراحت كنم. بگويم امروز بعدازظهر هم وقت داريم همديگر را ببينيم، لازم نيست اينهمه سروصدا كنيد، هنوز آفتاب درست بالا نيامده است!
صداي زنگ تلفن همراهم باعث ميشود در اتاق راه بروم و به ساعت نگاه كنم. دوستم تماس گرفته تا براي بعدازظهر قرار بگذارد؛ ساعت از يك گذشته است؛ پردههاي ضخيم اتاق را كنار ميزنم و آفتاب تند ظهر جمعه، توي چشمم مي زند.
پدرم را در حياط ميبينم. آفتاب به موهايش رنگ طلايي ميدهد. راه ميرود و توپ فوتبالي كه در حياط افتاده را شوت مي كند. زير سايهي درختها كه ميرسد رنگ سفيد موهايش را نشانم ميدهد. در حياط را باز ميكند و به مادر ميگويد بعدازظهر برميگردم!