این درست همان لحظههایی است که ما آنها را نمیبینیم و در کنار ما نیستند.
نگاه کن هرکدام از آنها میتوانند پدر من یا تو باشند.
به آنها که شبها همراه با ماه به خانه میآیند، به همهی آن پدرها کمی با دقت نگاه کن.
* * *
این درست که تعداد زیادی از مادرها همراه و همگام با پدرها برای کار از خانه بیرون میروند، اما پدرها بیرون از خانه بودهاند، همیشه!
نگاهشان کن؛ این رانندهی تاکسی را ببین که از سر و رویش عرق میبارد و در ترافیک مانده و مسافری با او دعوا کرده و ماشینش هم خراب شده!
شب که به خانه برگشتی، یادت باشد امروز ظهر سر چهارراه چه دیدهای؟
نگاه کن این فروشنده را، از صبح بیکار نشسته و هیچکس برای خرید نیامده است. ببین دارد چکها را بالا و پایین میکند و چشمش به در مغازه مانده، ببین چهقدر کلافه است!
نگاه کن آن یکی پدر را، بلندبلند با تلفن صحبت میکند و آنقدر نگران است که نمیداند کجا میرود، ماشینها برایش بوق میزنند و او دواندوان از عرض خیابان میگذرد. صحبتش دربارهی یک سفارش کار است، یک کتاب!
و به این کارخانهها نگاه کن، پشت دیوارها صدها پدر، روز را شب میکنند.
و نگاه کن به همهی مشاغل این شهر و صاحبانش...
اما پدرهای دیگری هم هستند، آنها رانندهی جادهاند و زندگیشان روی چرخهای ماشین میگردد.
احتمالاً الآن نمیتوانی آنها را ببینی، اما جای آنها همیشه در خانه، خالی است.
باز هم پدرهای دیگری هستند که شبکارند. آنها احتمالاً الآن و در اینوقت از روز، در خانه استراحت میکنند و باید مراقب سکوت خانه و آرامش آنها باشیم!
نیازی به مثالزدن نیست. فقط برای درککردنشان وقتی به خانه میآیند خوب نگاهشان کنیم.
* * *
دردت به جانم بابا...
سیدعلی صالحی شعری دارد به نام «مردهام باز خواهد گشت»:
بو، بوی خوش پیراهن پدر،
چُرتِ خُمارِ ظهر، عطر عجیب خواب
گِل نَمور حاشیه، قطره، حوصله، شیر آب
چه شمارش صبوری!
«دردت به جانم عَلو، بادم بزن بابا!»
بادبزن را از این دست
به آن دست خسته میدهم
پدر بوی دریا و گندم و گریه میدهد.
خُرد و خرابِ سنگ و تابه و طراز
پهلو به پهلو که میشود
شورهی خیسِ عرق در بناگوشِ مرده میدود
«دردت به جانم عَلو، بادم بزن بابا!»
* * *
به روی تو نمیآورم. آن کنار ایستادهام و هرچه که میبینم، موافق باشم یا مخالف به رو نمیآورم، انگار نه انگار...
اما این به معنای شتر دیدی ندیدی نیست!
من تو را دیدم، وقتی نمرهی ریاضی را از من مخفی کردی. تو را دیدم وقتی با آن دوستت قدم میزدی، همان که هیچوقت نمیخواستم همراهت باشد و همراهت بود.
دیدم و به رویت نیاوردم چون پدرم! فقط میخواهم بدانی...
برگرفته از دفتر یادداشت شخصی یک پدر
* * *
«پدر» از پاییدن میآید. پدر یعنی پاینده، یعنی کسی که مراقب خانوادهاش است و آنان را میپاید. پدر در اصل «پایدر» یا «پادر» بوده است. جالب است که تلفظ «فادر» در انگلیسی بیشتر به «پادَر» شبیه است تا تلفظ «پدر»!
* * *
با دوستم راحتتر صحبت میکنم. خب، البته قرار نیست همهچیز را به پدرم بگویم، اما بعضی وقتها که از پدرم گلایه دارم هم نمیتوانم به خودش بگویم، آنقدر که با او فاصله دارم. من مشکلاتم را به دوستانم میگویم. آنها هم مرا راهنمایی میکنند. البته خیلی وقتها راهنماییشان جواب نمیدهد. بعضی وقتها هم خوب است. خب، خودم دوست دارم مثل بعضی از دوستانم با پدرم راحت باشم، اما بین ما یک فاصلهی زیادی است، از او خجالت میکشم.
مشاور: در درجهی اول اگر نمیتوانی با او صحبت کنی مشکلت را به مادرت بگو تا او بین تو و پدرت قرار بگیرد و اگر با مادر هم فاصله داری با یک بزرگسال دیگر از اقوام مشورت کن.
برای از بینبردن این فاصله هم کمکم شروع کن و از مسایل کوچک با او صحبت کن. مثلاً دربارهی تیم والیبال مدرسه یا دربارهی جنس یک خودکار و... این روش را ادامه بده تا کمکم به مسایل مهم و جدی برسی.
فقط یادت باشد موقع گفتوگو مراقب اختلافنظرها باشی و این را بدان که گفتوگوهایی بهتر پیش میروند که تبدیل به جنگ و دعوا نشوند. اگر هرچیزی تبدیل به نوعی بحران شود، شما و پدرتان هردو از این جنگ خسته خواهید شد. مثلاً اگر پدرت محدودیتهای زیادی برایت ایجاد میکند، میتوانی به جای دعوا و اعتراض، به آرامی با او صحبت کنی، با این کار شانس بیشتری داری که به تو و اعتراضات بگویند: بله!
* * *
یک نفر را میشناسم که سایه است؛ مثل سایه است.
حضور شبانه دارد مثل ماه.
روزها در آسمان شهر است و شبها به خانه میآید...
دیشب داشتم به پدرها فکر میکردم، به این که از صبح تا شب مشغول فعالیت روزانهاند. به اینکه در خیابان که راه میروم نگاهشان کنم و...
نیمهشب بود و ناگهان از خیابان صدای خشخش آمد. از پنجره نگاه کردم. باز هم یک پدر... رفتگر بود و خیابان را جارو میکشید...
آه او مثل خورشید است. روز به خانه میآید و شب به شهر میرود...