يكي چند كلمه ميگويد و ديگري كوتاهتر پاسخ ميدهد. اين نقشهخواني آهنگين زنان پرتلاش روستايي است كه كودكيهاي شيرينشان با قاليبافي سپري شده و در بزرگيهايشان خود همت كرده و هنر موروثي مادر و مادربزرگهايشان را زنده كردهاند؛ زناني كه گرچه دلسردند ولي دلبسته دارهاي قاليشان هستند كه برايشان روزي حلال و زحمتكشيده به ثمر ميآورد.
- نان از هنر خويش خوردن
«تا خرابهكاري نكني، كار آباد رو كه ياد نميگيري! زمونه فرق كرده. من تا كلاس پنجم درس خوندم. بعد از اون نشستم پشت دار. وقتي بچه بودم، مادر خدابيامرزم كه خودش هم قاليباف بود، منو پشت دار مينشوند و ميگفت: بباف. خراب كه ميكردم، با همين كاردهاي آهني محكم ميزد روي دستم. دردم ميگرفت، گريهام ميگرفت ولي بايد باز هم ميبافتم. ظهر كه ميشد، اون تيكه نون خشكي رو كه از خونه آورده بودم، يواشكي تندي ميذاشتم توي دهنم. ميترسيدم دعوام كنن. بگن چرا كار نميكني؟! به امروز خودتون نگاه نكن. زمونه تغيير كرده. ماها هم ديگه با بچههامون اين شكلي رفتار نميكنيم. قديمها مال قديمها بوده. راستش من اصلا نميخوام بچهها وارد اين كار بشن. كار سختيه، خيلي سخت.»
اين فقط بخشي از خاطرات نميدانم تلخ يا شيرين بانويي ميانسال است كه هيچكس اسم و فاميلش را نميداند، مگر همسايههايش در روستاي رحيمآباد؛ همان زناني كه كودكيهاي مشتركي داشتند؛ قاليبافي. جوانيهايي مشتركي داشتند: ترك قاليبافي. ميانساليهاي مشتركي دارند، زنده كردن هنر مادرها و مادربزرگهايشان.
وقتي با نرگس رحيمآبادي معروف به «بيبي» زير آسمان آبي و پاك روستاي رحيمآباد قدم ميزدم تا مهمان خانه بانوي قاليباف ديگري شوم، او برايم از قديمها گفت كه حتي پدرش نيز قالي ميبافته و قاليبافي هنر مشترك و البته منبع درآمد زنان و مردان اين روستا بوده است ولي بعد از اينكه زمينها براي خياركاري تقسيم ميشوند و كشاورزي و دامداري رواج مييابد، قالي براي زنان ميماند و زمين براي مردان؛ هرچند هنوز هم هستند مرداني كه در اين روستا قالي ميبافند.
بيبيمتواضع است و سني هم ندارد. او را پير و سالخورده فرض نكنيد، متولد 1345است. شايد اگر روزي گذرتان به روستاي رحيمآباد افتاد و از كنار او رد شديد، هيچگاه به ذهنتان هم خطور نكند كه اين بانوي هنرمند، كسي است كه قاليهايش همه صادراتياند و ميرود آن طرف آبها تا با آن به قالي ايراني افتخار كنند. ولي بخش دردناك اين ماجراي خوش، سخن پنهاني و آرام بيبي است كه «نه فقط من كه همه ما دلسرديم. دولت، قاليبافان را حمايت نميكند. بعد همه شاكي هستند كه چرا قالي كرموني توي بازار نيست. خب چون هيچكس به فكر ما نيست. البته نقل امروز نيست. گذشتهها هم همينطور بوده است. از قديم ضربالمثلي بين ما رايج بوده كه قاليبافي ما را هم بيشام گذاشته و هم بيلحاف. با اين حال چي بگيم؟ كار ميكنيم براي چند لقمه نون حلال. اما دلسرديم. كسي نميگويد خرج دوا و درمان مفصلهايي كه بر اثر بافتن از بين رفته و چشمهايي كه كمكم بينور شده، از كجا بايد تأمين شود؟»
گمان مبريد كه بيبي از آن دسته زناني است كه شكايت و نالهكردن بخش جدانشدني زندگي اوست. اگر بيبي دلسرد است و شاكي، دليلش را هم بايد دانست. مادران و مادربزرگان زنان امروز اين روستا، از يك دوره تصميم ميگيرند كه لبافي را كنار بگذارند و مشغول بافتن قالي كرمان شوند. آنها در كارشان موفق بودند ولي ناگهان وقفهاي ايجاد و حدود 20سال اين هنر در اين روستا ورچيده ميشود و فقط چند خانم در خانههايشان به تنهايي همچنان كارشان را ادامه ميدهند. حدود سال 87 بيبي، آستين همت بالا ميزند و با كمك دهياري كارگاه، قاليبافي 12نفرهاي ايجاد و اين هنر قديمي را زنده ميكند. او گرد فراموشي را از دستهايي كه زماني به نخ و كارد و دار عادت داشتند، پاك ميكند. زنان روستا هم يكييكي دوباره جذب ميشوند و همين امروز 120بانو در روستاي رحيمآباد مشغول قاليبافي هستند. همت و پيگيري بيبي دستمريزاد دارد. نه؟
ولي بيبي از بيمهريها و عدمحمايتها ميگويد. از اينكه هيچكس كار آنها را نميبيند، از اينكه چقدر حرفهاي كارشان را انجام ميدهند و حتي 2نفري قالي 3در 4را در 90روز به پايان ميرسانند. ولي اين افتخار نيز پنهاني است و آنها هيچگاه تشويق نميشوند.
بيبي به كارش وابسته است. خصوصا از 9سال پيش كه همسرش از دنيا رفته و او خود تصميم گرفته كه 3فرزند بيسرپرستش را بدون منت هيچكس و با نان هنر خويش بزرگ كند. او شكايتها را كه تمام ميكند، لبخند ميزند و ميگويد: «البته من به هنرم راضي هستم. به هر چه خدا هم بخواهد، راضي هستم.»
- پولهايي كه بهدست دختركان نرسيد
دختركان قديم روستاي رحيمآباد، از حدود 5سالگي، طبق يك قانون نانوشته بايد قاليبافي را كنار دست مادر و مادربزرگهايشان ياد ميگرفتند. در اين راه پرفرازونشيب بارها دستشان را با كارد ميبريدند و باز هم كار ميكردند. خسته ميشدند و باز هم كار ميكردند. دلشان بازي و شيطنت كودكانه ميخواست ولي به جاي آن، باز هم كار ميكردند. نتيجه كارها چه بود؟ مزدهايي كه هيچگاه به دستشان نميرسيد. دختركان اگر براي مادرانشان كار ميكردند، دستمزد قالي به جيب خانواده ميرفت. اگر براي اربابها كار ميكردند، پولش را مادران تحويل ميگرفتند و آن را خرج جهيزيه و لباس و زندگي روزمره ميكردند. بماند كه پنهاني برخيهاشان برايم ميگويند: راستش، هنوز هم ما دستمزد واقعي قاليهايمان را نميگيريم.
- دار 100ساله، تجربه 50 ساله
فاطمهاللهوردي گرچه از بيمه نبودن و مزد اندك و كممهري به هنرش شاكي است ولي هنوز دلش پيش دار قالي قديمي 100سالهاش مانده و نميتواند آن را رها كند. او درس نخوانده است، هيچ، بيسواد بيسواد. ولي يك نقشهخوان حرفهاي است. ميگويد: «سواد ندارم. ولي هر نقشهاي جلوي من بگذاري، حتي چشمهايم را هم كه ببندي، ميتوانم برايت بخوانم و ببافم. اين نقشه سواد من است. كم است؟» بعد برايم توضيح ميدهد كه وقتي قاليباف شوي و من مثلا به تو بگويم: «دوغي جاخور» يعني رنگ دوغي بايد همان جاي قبلياش بافته شود. و اگر بگويم: «آبي جاخور، دوتا بعد يكي قهوه» يعني بعد از 2آبي، بايد يك رنگ قهوه را ببافي.
فاطمه خانم 55سال سن دارد و از وقتي 6ساله بوده، پشت دار قالي نشسته است. اتاقك قاليبافي او عمري حدودا 40ساله و دار قالياش قدمتي بيش از 100ساله دارد؛ از آن دارهاي قديمي با نورد، چوبپهنا، گرد، تنگكار، ريسمان و كمانه. اين دار 40سال است كه استوار در اتاقك رو به كوچه جا خوش كرده و هر روز ميزبان زناني ميشود كه زيباترين هنرشان به بودن آن وابسته است. شايد اگر خوب گوش كني، صداي مادر و مادربزرگ فاطمهاللهوردي را از تنه به ظاهر خشك اين دار بشنوي كه چه روز و شباني را با آن سپري كردهاند تا روزي حلال كسب كنند و نام فرش ايراني را زنده نگه دارند. بماند كه رنج و كمردرد و خستگيها سهم اينان است و سودهاي شيرينش سهم ديگراني كه هيچگاه كارد، ناخنهايشان را از وسط به 2نيم تقسيم نكرده و طعم سوزاننده آهكي را كه خون ناخن را بند ميآورد، نچشيده و هيچگاه پاي دار از غصه نگريستهاند و هيچگاه پاهايشان از شدت آويزان بودن ورم نكرده است.
صحبت از كودكيهاي فاطمه بود... . وقتي مادرش او را دست صاحب كارگاه قاليبافي ميسپرد، ميگفت: اين دختر پيش شما امانت. ظهر سر يك ساعت مشخص به خانه بفرستيدش و بعد هم من او را راهي كارگاه ميكنم. مبادا از قاليبافخانه دور شود و در كوچهها پرسه بزند.
گاهي هم فاطمه كمي دير ميرفته يا شيطنت ميكرده يا حتي لجبازي. او تنبيه ميشده و خواهناخواه در جواب اين سؤال كه «باز هم ميگي ديگه نميخوام قالي ببافم؟» ميگفته: «نه ميبافم. ميام. ديگه اين كار رو نميكنم.» گويا كودكان اينجا همه از همان 6سالگي مجبور بودهاند كه بزرگ شوند. آنها دچار بزرگساليهاي زودرس بودهاند.
اين فقط بخشي از خاطرات زني است كه گرچه 50سال از زندگياش را پشت دارهاي خسته ولي استوار سپري كرده ولي امروز بايد براي دريافت بيمه و وامي ناچيز به هزار و يك در بزند. چرا؟ چون يك ضامن كارمند ندارد. او حتي هنوز نميداند كه دلخوش كارت شناسايياش كه او را قاليباف معرفي ميكند، باشد يا نه. به كارتش كه نگاه ميكند، لبخندي بر لبانش جاري ميشود. چند لحظه بعد، چشمش كه به دار ميافتد، لبخند نيز محو ميشود.
- روياهاي متفاوت زنان نه چندان قديمي
نشستن پاي صحبت زنان قاليباف روستاي رحيمآباد كه در بخش چترود كرمان قرار دارد، دنيايي متفاوت را برايتان رقم ميزند؛ همانگونه كه آنان دنيايي متفاوت را براي فرداهاي فرزندانشان نقش زدهاند. يكي حاضر نيست حتي دخترش يكبار پشت دار قالي بنشيند تا دچار سرنوشت نامعلوم او شود و ديگري با اشتياق از دختراني ميگويد كه در برابرش براي ياد گرفتن زانو ميزنند تا هنر موروثيشان را بياموزند و آشنايي مختصري نيز با آن داشته باشند و بعد در هياهوي اين روزهاي متفاوت از گذشتگانشان زندگي خود را بسازند. ديگري هم آرزو ميكند كه كاش فرزندان دخترش ميپذيرفتند از او قالي بافي بياموزند و افسوس ميخورد كه آنها تن نميدهند به سرنوشت او و ديگر همسالانش كه عمري چهرههايشان را پشت تار و پودهاي قالي پنهان كردهاند. خلاصه هر كس برداشتي از خوب يا بد بودن يادگيري قاليبافي دارد. ولي حرفهاي حاشيهاي را زود تمام ميكنند و دست بهكار ميشوند و يكي به آواز ميگويد: فولادي جاخور، 2پيش مسي، چيني جاخور، يكي طلايي و... . صداي ضربه كارد بر تن نخها فضاي اتاق را پر ميكند.
- از درد و خنده تا حرفهاي مگو
فاطمه رحيمآبادي از همه جوانتر است و تجربه كارياش به 35سال ميرسد. اما گويا ترس از كمكاري در قاليبافي و اشتباه بافتن، چاشني مشترك خاطرات تمام زنان پرتجربهاي است كه با دارهاي قالي انسي ديرينه دارند. فاطمه وقتي نوجوان بوده، ساعت 6صبح پشت دار مينشسته و اگر دير ميرسيده، با دعوا و تشر او را بيرون ميكردند. دخترك قالي ميبافته و مادر كارهاي خانه را انجام ميداده است. مقايسه امروز و ديروز، لغلغه زبان زنان اين روستاست؛ مثل خيلي از زنان و مردان در شهرها و روستاهاي ديگر. فاطمه خانم سريع قديمها را با روزگار كنونياش مقايسه ميكند و ميگويد: «اين روزها شايد گراني زياد باشد ولي فراواني است. همهچيز آسان بهدست ميآيد. آنوقتها، من اگر پشت دار مينشستم، مادرم مجبور بود براي تهيه آب يا بعضي از خوردنيها پياده به روستايي ديگر برود و برگردد. بيچاره او نيز خسته ميشد.»
فاطمه مابقي يك روز خود را توصيف ميكند: «رسم بر اين بوده كه با بلند شدن صدايالله اكبر، قاليبافان كمسن يا بزرگسال دار را ترك كنند و «يك ساعت 10دقيقه كم» مشغول نماز و ناهار شوند. بعد دوباره مهمان دار شوند و تا اذان مغرب نخها را بر تار و پود فرش گره بزنند. بعد كوچكترها بايد بدوبدو به خانه ميرفتند و از تلمبه آب ميآوردند و سفره شام را جمع ميكردند و ظرف ميشستند و كاه گوسفندان را آماده ميكردند. بعد از آن ديگر خواب، مهمان چشمها و دستهاي خسته آنان ميشد.»
اين قصه مشترك روزانه دختركان روستايي است كه هنرآموزي براي كار، بخش جداناشدني گذران زندگيشان بوده است.
فاطمه در كنار تمام اين سختيها، از خندهها و شوخيهايشان هم ميگويد. از اينكه اتاق قاليبافيشان مأمني بوده تا در آن رازدل (درددل) كنند، از شاديهايشان بگويند، عشقهاي پاكشان را در گوش يكديگر پچپچ كنند و خيلي حرفهاي مگوي ديگر. در بزرگيهاي بدون ترسشان نيز از بچهها و شوهرانشان بگويند و البته هميشه پشت دار بساط قهوهشان آماده باشد تا هنگام خستگي كمي قهوه بنوشند و جاني تازه براي بافتن بيابند.
- تنهاييهاي ديرگذر
هر فرشي كه بهدست زنان روستاي رحيمآباد بافته ميشود، شاهد هزاران حرف گفته و ناگفته است. گويي اين فرشها سنگ صبور زناني هستند كه روزي شادند و روزي غمگين، روزي دلنگرانند و روزي پر هيجان.
انبوه گرههاي هر فرش به انگشتان هنرمند زنان قاليباف آموخته است كه تنهايي سپري كردن لحظههاي كار آنقدر دشوار است كه نميتوان به سادگي از پس آن برآمد. يك ساعت تنها بافتن، بار ساعتها كار را بر دوش زنان مينهد و خستگيهاي مفرط به بار ميآورد. بيهوده نيست كه زنان قاليباف دوتا دوتا، يا سهتا سهتا پشت يك دار مينشينند و نقشه ميخوانند. نقشهخوانيها كار دقيقي است. نقشه كه تمام ميشود و نوبت به پر كردن فضاهاي خالي ميرسد، حرفهاي شنيدني نيز آغاز ميشود. يكي از ديروز و خواب ديشبش ميگويد و يكي از احوال امروزش. شايد گاهي هم كسي مشغول خواندن شود؛ آوازهاي محلي.
بايد با آنها خيلي دوست شوي تا از پشت آن تارهايي كه صورتشان را پنهان ميكنند، برايت بخوانند و آن وقت تو لبخندي شيرين يا تلخ بر لبت جاري شود؛ از عشقهاي پاكي كه در شعري توصيف ميشود و بعد به فراقي يا نرسيدني آرام ولي دردناك منتهي ميشود.
- نقاب رنج قاليهاي زيبارو
قاليبافان چيرهدست روستاي رحيمآباد تواناييهاي زيادي دارند، بيآنكه پرهياهو باشند. آنها به داشتههاي هنري خود قانعند و ميكوشند همين تواناييهايشان را هر روز ارتقا ببخشند، آن هم خودآموز. مثلا خوب ميدانند كه نقشهكشي، كاري متفاوت و حرفهاي است، پس بيهوده پا به گليم نقشهكشان دراز نميكنند. وقتي صحبت از توانايي آنان در نقشهكشي ميشود و به آنها پيشنهاد ميدهم كه چرا خودتان همت نميكنيد و نقشهكشي را ياد نميگيريد، بيبي بدون هيچ جواب اضافه يا تلاش براي توجيهكردن، ميگويد:
كار هر كس نيست خرمن كوفتن
گاو نر ميخواهد و مرد كهن
راست هم ميگويد. چه سخن از يادگيريهاي جديد، وقتي كسي مثل بيبي از هنرش دلسرد است و دل خويش را نه به دارش كه به لذتهاي ديگر زندگياش خوش كرده. ظرافتهاي دلبرانه قاليبافي براي زنان روستاي رحيمآباد كه دست بهدست يكديگر دادهاند تا هنر موروثيشان را زنده كنند، مانند زيبارويي شده كه نقاب از چهره بر نميكشد؛ نقابي از رنج و بيمهري و ديده نشدن، آن هم در كشوري كه به قاليهايش همواره مينازد.
- غبار بيكسي بر تجربههاي 55ساله
«زهرا رحيمآبادي هستم، فرزند حسن. الان 64سال سن دارم. كلاس اول را كه تمام كردم، گفتند درس خواندن براي دختر زشت است. شبانه درس بخوان و از اين به بعد روزها قالي بباف. دقيقا 9ساله بودم كه پشت قالي نشستم. يعني 55سال است كه قالي ميبافم. ولي باورتان ميشود كه هنوز بيمه نيستم؟ حتي يك تكه كارت هم ندارم كه نام من بهعنوان قاليباف روي آن ثبت شده باشد ولي خدا ميداند كه چقدر قاليهاي بزرگ بافتم. نه خودم بيمه هستم و نه شوهرم. شوهرم هم مريض است. اين قاليها خرج دوا و درمان و يك خورد و خوراك ساده ميشود.» صحبت با بانوي هنرمندي كه به تنهايي مشغول بافتن قالي بزرگي بود، از همين جا آغاز شد. براي او نيز زيباييهاي هنر، پشت سالها بيمهري پنهان شده است؛ خصوصا كه از ميان 11فرزندش هيچيك حاضر نشدهاند كه قاليبافي را بياموزند و سرنوشت كاريشان بسان مادرشان شود. آنها آرزوي كمككار داشتن براي قاليبافي را بر دل مادر گذاشتهاند. درست يا غلط بودن تصميمشان را نميتوان به اين راحتيها قضاوت كرد؛ يك عمر چشم و دست و تمام اعضاي بدن را درگير هنري دقيق كردن و عايدي ناچيز داشتن.... چهكسي ميتواند به سادگي قضاوت كند؟
زهرا فرزند حسن هم در سيستم اربابي قالي ميبافد. اين لغت اربابي هم عجيب ميان مردمان روستاي رحيمآباد جا افتاده است، بار معنايي سنگيني دارد...؛ يعني كسي كار را سفارش ميدهد و بعد در ازاي مبلغي نه چندان شايسته زحمت، كار را تحويل بگيرد.
بگذريم...
همه زنان روستا ميدانند كه نقشهخواني زهراخانم با آوازي زيبا همراه است. او با نوايي خوش شروع ميكند: «قهوهاي داخل گير، سنجدي جاخور، لاكي پيش رفت، يكي ليمويي، قهوهاي جاخور... نفري كه آن سمت نشسته، آهنگين بعد از هر جمله ميگويد: چيدم. يعني فهميدم و انجام دادم، حال ادامه بده.»
اين فقط بخشي از زيباييهاي شنيداري خانه زهرا رحيمآبادي است. كمي كه اصرار ميكنم، راحتتر از بقيه حاضر ميشود از شعرهاي تنهايي پشت دارش برايم بخواند. دستش را روي تارها ميگذارد و چشمهايش را خيره ميكند به در ورودي كه تكهاي از آسمان را نشان ميدهد و با نوايي محزون ميخواند:
«سپيد مرغي بودم رو شاخ پستهفلك سنگم زده، بالم شكسته
به هر جا ميروم، بالي ندارمغبار بيكسي بر من نشسته»
بعد لبخندي ميزند و ميگويد: «من شعرهاي زيادي بلد هستم ولي روزگاره ديگه، همه رو فراموش كردم. گاهي هم وقتي پشت دار ميشينم و مشغول خواندن ميشم، بعضي از آن قديميهايش به يادم مياد و ميخونمشون. بالاخره بايد اين ساعتها بگذره. من هم دلخوش شعرهام هستم.»
وقتي همه براي خواندن زيبا و پرسوز او دست ميزنند، بيبي هم شروع ميكند به خواندن يكي از شعرهايي كه وقتي مدرسه ميرفته، بزرگترها به او ياد دادهاند:
دكون آهنگري خالي نميشهقباي دلبرم آبي نميشه
عزيزي در سفر دارم نيومدچرا يك شب به خواب ما نيومد