تاریخ انتشار: ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۴ - ۱۹:۲۱

همشهری‌آنلاین: هنوز کارهایش تمام نشده بود که صدایی شنید. درِ خانه را می‌زدند. بچه‌ها در را باز کردند. پیرمردی فقیر به همراه بلال یکی از دوستان پیامبر(ص) جلوی در ایستاده بودند.

نماز عصر تازه تمام شده بود. مثل همیشه فاطمه(س) مشغول انجام کارهای خانه بود. باید حیاط را جارو می‌زد و لباس‌های بچه‌ها را می‌شست.

دلش می‌خواست مثل هر روز وقتی حضرت علی(ع) به خانه می‌آید همه جا تمیز و مرتب باشد.

هنوز کارهایش تمام نشده بود که صدایی شنید. درِ خانه را می‌زدند. بچه‌ها در را باز کردند. پیرمردی فقیر به همراه بلال یکی از دوستان پیامبر(ص) جلوی در ایستاده بودند.

مرد فقیر کمک می‌خواست و به سفارش پیامبر(ص) به آنجا آمده بود. حضرت فاطمه(س) می‌دانست که دست پیامبر(ص) هم خالی بوده و چیزی برای کمک نداشته. به خاطر همین مرد را به خانه او فرستاده است.

به دور و برش نگاه کرد. چیزی در خانه نبود که به درد فقیر بخورد. چند روزی بود که خوراکی مناسبی برای خوردن نداشتند و او می‌دانست که پیامبر(ص) و حضرت علی(ع) نیز گرسنه هستند.

توی اتاق رفت. همه جای خانه را گشت. دیگر نمی‌دانست چکار کند. دلش نمی‌خواست پیرمرد را دست خالی راهی کند. یکدفعه یاد تنها گردنبندش افتاد. گردنبندی که دخترعمویش به او هدیه داده بود.

آن را خیلی دوست داشت. اما کمک به مرد فقیر برایش مهم‌تر بود. بدون هیچ فکری گردنبند را باز کرد و بیرون رفت. بعد آن را به پیرمرد فقیر داد و برایش دعا کرد که خیلی زود مشکلاتش حل شوند. پیرمرد با خوشحالی همراه بلال به مسجد برگشت.

وقتی پیامبر(ص) ماجرا را شنید از این کار دخترش خوشحال شد. اما چون می‌دانست حضرت فاطمه(س) چقدر گردنبندش را دوست دارد دلش گرفت و اشک توی چشم‌هایش جمع شد.

عمار یاسر یکی از دوستان پیامبر(ص) وقتی ماجرا را دید فکری کرد. او گردنبند را با یک اسب و مقداری لباس و غذا عوض کرد. پیرمرد که خیلی خوشحال شده بود با اسب و لباس‌های جدید و شکم سیر از مسجد رفت.

عمار گردنبند را توی یک پارچه‌ی زیبا پیچید و به آن عطر خوشبویی زد. بعد آن را همراه یکی از برده‌هایش به حضرت محمد(ص) هدیه داد. پیامبر(ص) هم گردنبند و مرد برده را به حضرت فاطمه(س) بخشید و او را به خانه‌ی آن‌ها فرستاد.

دختر رسول خدا با دیدن گردنبند لبخندی زد. آن را برداشت و برده را آزاد کرد تا سراغ زندگی خودش برود و هر جا که دلش می‌خواهد کار کند.

مرد برده که حالا آزاد شده بود خیلی خوشحال بود و لبخندزنان با خودش می‌گفت: «چه گردنبند بابرکتی! گرسنــــه‌ای را سیر کرد، برهنــه‌ای را پوشـاند،‌در راه مانده‌ی غریبی را به خانه‌اش رساند و برده‌ای را آزاد کرد و دوباره هم به نزد صاحبش باز گشت.»
مردم شهر مدینه هیچ وقت خــاطــره گردنبـند معـطر را فراموش نکردند.

 

منبع:همشهري بچه ها