دوشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۴ - ۱۴:۳۰
۰ نفر

داستان طنز> فرهاد حسن‌زاده: صبح یک روز بهاری در نزدیکی‌های جنگلستون، به غیر جیرجیرک‌ها و زنبورها و پشه‌های ولگرد، حیوان دیگری بود که خیلی مهم بود. به‌خاطر این مهم بود که این داستان درباره‌ی اوست.

دوچرخه

اين حيوان كسي نبود جز گوسفندی که متأسفانه خیلی گرسنه بود. آن‌قدر گرسنه که شکمش به سروصدا افتاده بود. گوسفند ما رفت و رفت تا رسید به یک تله موش. با دقت نگاه كرد، دید یک تکه گردو چسبیده به تله موش. ولي او كه نمي‌دانست اين تله موش است، پوزه‌اش را جلو برد تا آن را بخورد. موشی از پشت دیوار آمد و گفت: «نه! نخورش.»

گوسفند که جا خورده بود، گفت: «چرا؟»

موش گفت: «این یک تله است و نباید گول بخوری.»

گوسفند از موش تشکر کرد و راهش را کشید و رفت. اما هنوز گرسنه بود و شکمش قاروقور که نه، بع‌بور می‌کرد.

رفت و رفت تا رسید به یک مزرعه‌ي سرسبز كه علف‌هاي تازه و خوش‌بو داشت. پوزه‌اش را باز کرد که از آن علف خوش‌مزه بخورد، ناگهان شنید یکی گفت: «نه... نه... نه... نخور!»

ای بابا! اين ديگر كي بود؟ کله‌اش را چرخاند و دید ملخی سبز و آبي نشسته روی شاخه‌ي‌ گلی قرمز. گفت: «چرا نخورم؟»

ملخ در حالی‌که دماغش را گرفته بود گفت: «چون این‌جا سم‌پاشی شده. آدم‌های خودخواه این‌جا را سم‌پاشی می‌کنند که ما...» يكهو به سرفه افتاد. گوسفند گفت: «فهمیدم... فهمیدم...» بعد راه افتاد و از آن‌جا دور شد.

شکمش هم‌چنان بع‌بور می‌کرد. از سرازیري تپه‌ای پایین رفت. در همین موقع گرگی دید. یعنی گرگی او را دید و از خوشحالی چشم‌هایش برق زد.

گرگ خنده‌ای کرد و خودش را به او رساند. گوسفند گفت: «نه... نه... نه... مرا نخور!»

گرگ گفت: «چرا؟»

گوسفند گفت: «من یک دام هستم.»

گرگ گفت: «خودم می‌دانم دامی. پسرم در رشته‌ی دامپزشکی درس می‌خواند. امسال سال سومشه.»

گوسفند گفت: «منظورم این نبود. منظورم این بود که یک تله
هستم.»

گرگ باز خندید: «هه‌هه‌هه! چه خوب! عالي شده. آخه من احتیاج به یک تله‌ دارم. یک تله‌ویزیون خوب.» و کمی دیگر جلو رفت.

گوسفند خودش را عقب کشید و گفت: «خب، حالا که این‌جوریه من یک گوسفند سم‌پاشی شده‌ام. هر کس مرا بخورد، درجا می‌میرد.»

گرگ نفس عمیقی کشید و گفت: «هووووم! پس این بوی خوب مال شماست؟ من کشته‌ و مرده‌ی این بو هستم.»

گوسفند عصبانی شد و فریاد زد: «باباجان،  من هیچی نیستم. نه دامم، نه تله‌ و نه کسی مرا سم‌پاشی کرده. من یک گوسفند ساده‌ام که از فرط گرسنگی دارم له‌له می‌زنم و دنبال یک غذای سالم می‌گردم.» بعدش های های گریه کرد.

گرگ با او دست داد و گفت: «آفرین! از این صداقت و راست‌گویی خوشم آمد.»

گوسفند چشم‌هایش را مالید و گفت: «خوشت آمد؟»

گرگ گفت: «آره داداش! همون اول این رو می‌گفتی و داستان را بی‌خودی کش نمی‌دادی.»

گوسفند گوش‌هایش را مالید و گفت: «درست می‌شنوم؟ تو از صداقت من خوشت آمده؟»

گرگ زد پشت کمرش و گفت: «چه‌قدر سؤال می‌کنی؟ مگر من به زبان گرگی حرف می‌زنم؟ اتفاقاً بنده هم گرسنه‌ام. بزن بریم با هم دنبال غذا بگردیم.»

و این‌جوری بود که خيلي با هم رفيق شدند. از آن رفيق فابريك‌هاي باحال. اين دو رفيق سال‌های سال دنبال غذا گشتند و چيزهاي زیادی با هم پیدا کردند و خوردند و صميمانه زندگی کردند. يادتان باشد كه صداقت خيلي چيز خوبي است.

کد خبر 293703

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha